رحمان کریمی: یک غزل میهنی

روزگار خوش فردای شما بسرم افتاده

 

پیرانه یاد ندا و صبا بسرم افتاده
آن جلوه های عشق و وفا بسرم افتاده
در میهن من ای در سیاست به تجارت مشغول
بس خفته به شهرهای فدا بسرم افتاده
خون نیست مگر در رگتان تا بفهمید روزی
اثر سمّ رسم شما پر ز دغا بسرم افتاده
در این دور افتاده ز غم محرومان
بی حسی خائنان رسوا بسرم افتاده
من دیوانه یی از پیشم، دیوانه ترم باید
جز واژه پردازی، حربه یی بُرّا بسرم افتاده
با دشمن غدار نشود نافرمانی تو چاره کار
من سلاحی ریشه سوز و کارا بسرم افتاده
مریم و مسعود دو سردار دلیرند در نبردی سنگین
نیست عجب کاینهمه غافلان دنیا بسرم افتاده
بایدش گفت ای «زاکانی» ! گربه شد به خونخواری
دردی از بیدردی خفتگانا بسرم افتاده
شرمتان باد که برباد دهید هر چه که نیک
اینک از جانب نیکان چه صداها بسرم افتاده
عشق در فطرت ما مثل هوا جاری هست
پاکی روح «فرشته» چون روشنی ماه سما بسرم افتاده
رحمان برود از صحنه و نامی نماند از او
ای رفیقان ! روزگار خوش فردای شما بسرم افتاده