کاظم مصطفوی: با جامه ای از زیباترین رنجها

 تلاشی برای رسیدن به یک هویت

و تقدیم به «مسعود» که هویت مجاهدین است

سپیدارهای ساکت روانند

و مه در جادة کوهستانی جاری ست.

پژواک مکرر سوت قطار در کوه

رژة روزمرگی سنگ است و درخت و آه...

و راه در تونلی به تاریکی تاریخ کودکی ها گم می شود.

 

در امتداد ثانیه های فَرار

تبار راه به کدام ایستگاه خاموش راه می برد؟

می خواستم خانه ام یک قهوه خانة زمستانی باشد

در پیچ گردنه ای پر برف.

به صخره ها نگاه کن!

نگاه کن به این صخره های عریان!

که از خورشید پائیزی روزها شتابناک تر می گذرند.

 

زاده شده برکدامیک از این صخره های خونینم؟

که این چنین عاشقم بر ماه

و فراموش می کنم فاصله های نوری را

وقتی که شهابی شعله ور

در عبور زود گذرش

 غربت شبم را می شکند

و کهکشانی روشن می شود با ستاره ای گم.

 

در شبگیری مه آلود

از ایستگاهی که اسمش را نمی دانم

به کوهستانی پر برف

به دیواری از سکوتها و قدمت کتیبه ها رسیده ام.

هر گنج، نامه ای است(۱)

حک شده بر سنگی نمناک و پوشیده از خزه و قارچ

«خورزنه» (۲) خواهر کوچک صبح الوند است

و شیر سنگ شدة خواب آلوده (۳)صبوری می کند.

 

 

هکمتانه!

حکمتی باستانی بودی با همة دانایی هایت.

و من یکی از نوزادان بی شمارت...

 

در موطن شاعری عاشق «آتش و نفت و بوریا»(۴)

با شیفتگی آوارگی های آوارة یمگانی(۵)

مسافری گم شده در برگ برگ روزها

در تهران هیاهوهای بی پایان

و تنهایی های بی صدا.

گم شده ای در شبهای بی ماه و باران و درخت

جرقة اولین سوالٍ کجاییٍ خدا

و دیدن او در روز دهم از ماهی که تشنگان را سربریدند(۶).

بعد از تو هیچ خاکی حرمت نداشت

و خوشا آواره بودن تا صحراها و وادی های دور،

یا با «چهارده خور»ی روغنکاری شده

ژنده و ژولیده و ناشناس در خیابانهای عروسکی،

خوشا جویدن قرص سیانور زیر زبان

خوشا! خوشا!‌ دروغ گفتن به بازجویی شلاق به دست.

و خوشا کاظم! خوشا!(۷)

آن گونه که تو رفتی تا دیگری بماند.

 

به جستجوی سایة سروی

از کاشمر تا کاشغر

و از کاشغر تا کاشر(۸)

از خیابانی بی نام در پونتواز(۹)

تا آسمانی رنگین در خالص(۱۰).

با باری از نام برادران به دار رفته

و خواهرانی که خاک از خونشان شرمگین است.

 

کشته ای بی نام

با زبانی بریده، گلویی دریده

و دشنه ای از نارفیقان بر پشت

برده ای بردار نابرادر بردة خود،

در فوران جنون رمیده ای از گوری بو گرفته.

قربانی لهیب های دوزخی نفرین شده

از ژرفای غار اژدهایی با هفت سر شعله کش

که جوجکان سر از تخم در آورده اش پوستی از کرگدن دارند(۱۱)،

صوفی بی کلامی از بخارا،

خانه کرده در شعر معصوم لورکا،

برخاسته از غزلهای نرودا،

که رودهایی خشماگین اند،

تکرار «انا یوسف یا ابی...» در عودی دلتنگ(۱۲)

با لهجه ای از فروغ و شاملو

و نگاه رمنده و مهربان نیما...

 

نهری کوچکم

آمده از چشمه ای ساکت

رسیده به رودی که تپشش را نمی تواند پنهان کند.

از رودی که رودکی شنا کرد آب برداشته ام.

هفت دریای گریه های حافظ را

 شبنمی دیده ام(۱۳)

و با سهم اندکی از شادی های روزمره

گاهی در شادی های مولوی و خیام جهانی آشناتر یافته ام(۱۴)

اما سالیان است که دلباخته ام به مردی

 که اسب را دوست می داشت،

عریان و سرکش،

و زمانی که می تاخت در دشتهای بکر

هیچ لگامی را شایستة اسب نمی شناخت.

دلباخته ام به مردی دلباختة مردی

که صلیب بردوش خود را بیشتر از فرزندش بوسیده است(۱۵).

 

شاگرد ناباور طالع بین فقیر اندلسی

مسحور فلامینکوی زنی که معشوقه اش را کشته بودند

کولی عتیق از غرناطه در سفری به اهرام فرعونی مرموز

با برادرانی رنگین پوست

و خواهرانی در آمازون

و دخترانی در زامبیا

با خون سلحشور کُردی یاغی

یا چریکی فراری، و یا زندانی مجروح.

مبهوت کاشی های آبی مسجدی در اصفهان

مداح عقابی در سبلان

و مغروق تلاطم های قصة مادر بزرگ خیالاتی

که اولین خاطره از بهشت را در خاطر نقش زده است.

 

من با دوام ثبت نامم بر جریدة عالم

سکانس سانسور شدة فیلمی هستم به نام روزگار،

یا آخرین صفحة یک مجلة پاره

که شعری نانوشته را در خود داشت.

شعرم را برای رودی صبور خوانده ام

شاید که به دریایی دور ببرد.

شعرم را می خوانم برای گنجشکی پرگو،

و فاحشه ای کور،

افلیجی افتاده در چاه،

و پسرکی لال

که چشمهایش را به جای زبانش به کار می برد.

شعرم را به باد می دهم

تا بر کبرة خونین دست یک کارگر معدن بوزد،

یا به چریکی جسور برسد،

یا که یک زندانی ممنوع الملاقات

آن را در جاسازی سلول مجرد خود حفظ کند.

شعرم را برای تو می خوانم

تا همگان بدانند، تا همگان بدانند

آن کس که در تو مرد،

آن کس که برای تو زیست،

نمی خواست تا که بمیرد در چاهکی بو گرفته

نمی خواست بوسه زن تیغ خونین هیچ دشنه ای باشد.

نمی خواست پوچی تنهایی های خود را

در پینکی دود آلود چرسی

زیر زل آفتاب سرگردانی رقم بزند.

 

این شاعر کوچک عاشق را می شناسی؟

در همسایگی تو خانه دارد

و بر سنگ گورش نوشته است:

تفنگ چریکان را روغنکاری کرد،

جامه اش را از زیباترین رنجها بافت،

و شعرهایش را برای زنی شلیک کرد

که صبح را آبی می خواست

و بزرگترین بزرگی بی دریغ انسان را مهربانی دیده است(۱۶)

 

این شاعر خُرد را نمی شناسی؟

برسنگ گورش بخوان!

نه «غاوی» بود و نه «غاوون» را دوست می داشت. (۱۷)

 

در سایه سار درختی نشسته ای

که شکوفه هایش به رودهای آسمانی می ریزد

و می خوانی

آوازی معطر را که پر کرده است جان و جهانم را.

 

 

۴مهر۹۶

اشارات:

۱ـ اشاره به گنجنامه، در همدان، که کتیبه ای است از دوران مادها در پای الوند

۲ـ «خورزنه» به معنای جایی که خورشید سر می زند. کوهکی زیبا در نزدیکی همدان که دیدن دمیدن خورشیدش لذت بخش است

۳ـ شیر سنگ شده اشاره به شیرسنگی در همدان. محل بازی هایم در کودکی ها

۴ـ گر دوست چنین کند که ما خواسته ایم

ما آتش و نفت و بوریا خواسته ایم. (عین القضات)

۵ـ من به یمگان به بیم و خوار و به جرم

ایمنند آن که دزد و می خوارند(ناصر خسرو)

۶ـ اشاره ای به عاشورای حسینی

۷ـ اشاره ای به مجاهد شهید کاظم ذوالانوار و نحوة شهادتش

۸ـ‌ کاشغر شهری کهن در شمال چین؛ کاشر شهر کوچکی در نزدیکی تیرانا(آلبانی)

۹ـ پونتواز شهری در نزدیکی پاریس که بسیاری سالهای تبعید را آنجا گذرانده ام.

۱۰ـ خالص شهری در عراق. قرارگاه اشرف در این شهر بود.

۱۱ـ اشاره ای به خمینی

۱۲ـ «انا یوسف یا ابی ـ یا ابی، اخوتی لا یحبوننی» شعری از محمود درویش

۱۳ـ گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق

کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی(حافظ)

۱۴ـ مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد (مولوی)

شادی بطلب که حاصل عمر دمی است (خیام)

۱۵ـ اشاره ای به محمد حنیف نژاد و مسعود رجوی

۱۶ـ‌ اشاره ای به خواهر مریم

۱۷ـ اشاره به آیه قرآن: والشعرا یتبعهم الغاوون