ـ احمد شاملو*«تولد یک شاعر»

 

 ـ "به نظر شما شاعر را چه می ‏سازد؟ خوانندگان شعرش یا محیط تربیتش؟"

ـ "...در باب آن چه زمینه کلّی و اصلی شعر مرا می‏سازد، می‏توانم به ‏سادگی بگویم که زندگیم در نگرانی و دلهره خلاصه می‏شود. مشاهده تنگدستی و بی ‏عدالتی و بی ‏فرهنگی در همه عمر بَختک رؤیاهایی بوده است که در بیداری بر من می‏گذرد. جز این هیچ ندارم بگویم. باقی چیزها همه فرعیات است و در حاشیه قرار می‏گیرد.
 شاید انسان سرانجام بتواند روزی دنیایی شایسته نام خود بسازد. هنوز فرصت از دست نرفته است. به عمر ما وصلت نمی‏دهد. مسلّم است. ولی ما به امید زنده ‏ایم. روزی که انسان دریابد گرفتار وحشت بی پایه ‏یی است که نخستین ثمره‏ اش اطاعت محض است، روز مبارکی است که ما هم در جشن طلوعش حضور خواهیم داشت.
 این حرف‏ها تازه نیست. حرف‏های چهل سال پیش است. آن سال‏ها گمان می‏کردم دارم به نوعی جبر اعتقاد پیدا می‏کنم. امروز می‏بینم آن فقط جبر نبود، دردمندی حاصل از دست بستگی بود. یک جور احساس تلخ و دردناک‏ راه پیش و پس نداشتن؛ گرفتاری اُسطوره یی ابراهیم: یا با نَمرودیان بت پرستیدن، یا آتش قهرشان را تاب آوردن. و آتش همیشه گلستان نمی‏شود. صدای شیخُنا [سعدی] از جای گرم درمی‏آمد که فرمود: "چو من بینم که نابینا و چاه است/ اگر خاموش بنشینم گناه است". کاش قضایا به همین سادگی بود! تو نابینا نمی‏بینی: همسایه ‏ات شاه می‏پرستد، استالین می‏پرستد، بت می‏پرستد، گاو می‏پرستد و از تو که به عقیده او موجودی هستی از لحاظ سیاسی خائن و از لحاظ ایمانی گناهکار، متنفّر است. نمی‏گویم وجدان بشری تو بهت حکم می‏کند او را از نادرستی تصوّراتش آگاه کنی. نه، شعار دادن مشکل نیست. امّا وقتی کودکان او کودکان تو را بیازارند و زنش همسر تو را روسپی خطاب کند و پسرش با تیر کمان شیشه ‏های خانه ‏ات را بشکند تو چه باید بکنی؟
 شکستن بت ‏مورد پرستش‏ تعصّب‏آمیز بت‏پرستی که قدّاره برهنه‏ یی هم در دست دارد، در یک کلمه، "خودکشی" است. امّا تو، نه می‏توانی جلو شاه و بت یا حیوانی که او می‏پرستد به خاک بیفتی، نه می‏توانی (نمی‏گویم سفاهت، بل‏که) مزاحمت‏های او را تحمّل کنی. این یک تراژدی است. دقیقاً در مفهوم قدیمی یونانیش: هم تو که آزار می‏بینی بی گناهی، هم آن فریب خورده‏ یی که تو را می‏آزارد بی تقصیر است.
 دردمندی انسان و بیماری جامعه از این‏جاست که با بی گناهی و منزّه بودن نمی‏توان از محکومیت‏های کافکایی در امان بود. و بدبختانه راه گریزی هم وجود ندارد.
 چه دشنامی شرم‏ آورتر از این به انسان؛ به این سر بلند تحقیرشده، به این لطفعلی خان نمادین سرتاسر تاریخ خود؟
 آخرین فرد خاندان زند که دلیرانه در برابر آغا محمدخان قَجر ایستاد و پس از جنگ‏ها و دلیری‏های افسانه ‏وار بر اثر خیانت همراهانش زخمی و تحویل اردوی خواجه قجر شد. وی پیش از آن که بمیرد مورد انواع و اقسام تحقیرهای غیربشری قرار گرفت، که گفتنی نیست.
 و تازه هنگامی که می‏بینی انسان تسلیم این وَهن (=درماندگی، ضعف) عظیم می‏شود که گوساله ‏وار برای دفاع از ادامه بردگیش به طیب خاطر به مَسلَخ (=کشتارگاه) برود، همه دلهره‏ ها و نفرت‏ها و نومیدی‏ها، یک بار دیگر از نو آغاز می‏شود؛ دلهره نفرتبار نومیدانه‏ یی که این بار حجمش بیشتر و وَهنش سنگین‏ تر و تحمّلش خُردکننده‏تر است.
 نمونه تاریخیش "جوانان هیتلری"، که در خانه خود برای دار و دسته موسوم به "اس. اس" و پلیس سیاسی آدمخورهای نازی جاسوسی پدر و مادرشان را می‏کردند و حرف‏های آن‏ها را گزارش می‏دادند.
 نمونه تاریخی دیگرش کامسومول (=اتّحادیه جوانان کمونیست)‏های رژیم استالین.
 این‏ها میلیون‏ها تن خودی و بیگانه را زیر پای بت‏های خود قربانی کردند، و هنوز این همه فقط پوسته قضیه است نه خود آن؛ نه همه آن؛ این همه فقط طرحی از دور باطل این درد تحمیلی است.
 انسانی که در خود نمی ‏نگرد همه تبارش را و سراسر تاریخش را بدنام می‏کند.
 با وجود این، از بازی با کلمات به جایی نمی‏رسیم. ما در اجتماع زندگی می‏کنیم، پس چه بخواهیم و چه نخواهیم زیر سلطه جامعه‏ ایم. به خصوص در جامعه‏ یی که حرفی جز حرف خود را برنتابد. یعنی، اگر می‏خندد تو هم می‏توانی عضلات گونه‏ هایت را به سوی گوش‏هایت بکشی، امّا اگر خواستی گریه کنی باید بچپی ته پستوی خانه، در را به رویت ببندی و صدایت را هم بخوری تا همسایه که همچراغت نیست، های ‏هایت را نشنود. یعنی مجبوری و گرفتار جبر. اگر دلت خواست اسمش را دردمندی ناشی از دست و پا بستگی بگذاری، بگذار. ولی دردت با اسم‏گذاری درمان نمی‏شود. قطره آبی هستی در رودخانه‏ یی، یعنی ملکولی در میان ده‏ها میلیون ملکول دیگر. رودخانه می‏بردت، به چپ و راست می ‏پیچاندت و در بریدگی‏ها آبشارت می‏کند.
 درست است که انسان امروز وامدار انسان دیروز است و انسان فردا وامدار انسان امروز؛ درست است که الگوی زندگی آدم‏های فردا را ما می‏سازیم و امروز. منکر این اعتقاد خود هم نمی‏شوم که انسان ـ اگر نه هر روز صبح که از خواب بیدار می‏شود، و اگر نه هر سال که زمین پیمودن مدارش را از سر می‏گیرد، و اگر نه هر ده سال و بیست سالی یکبار، دست ‏کم، هر نسل، باید یک بار ذهنش را خانه‏ تکانی کند، امّا اگر فردایی ‏ها الگوبرداری‏ شان از روی نسل امروز است، حداقل باید این الگوبرداری را آگاهانه انجام بدهند نه کورکورانه.
 ولی این روند آن ‏قدر کند است که من گاه تعجّب می‏کنم چه ‏طور از عصر حَجَر به امروز رسیده‏ ایم. در جوامعی مثل جامعه ما فرزندان هر نسل، رونوشت برابر اصل پدرانشان هستند و تا قضیه به این صورت است، هرگز به هیچ‏جا نخواهیم رسید. الاغمان را به دوچرخه و دوچرخه را به موتور و موتور را به رانه (=اتوموبیل) بنزین‏سوز و سفر با هواپیما را جانشین سفر زمینی می‏کنیم و برآنیم که با زمانه همسفریم. در حالی که خودمان را فریب داده ‏ایم. تقلید دیگران همراه و همچراغ دیگران شدن نیست. ما همسایه دیگرانیم نه همچراغ آن‏ها. آن خانم آلمانی می‏گوید عادت کرده ‏ایم صدایی را در خود بشنویم که می‏پرسد: "این لحظه به من چه هدیه خواهد داد؟" چرا عادت نمی‏کنیم از خود بپرسیم که: "ما به این لحظه چه هدیه می‏دهیم؟"
 در مورد ما، قضیه به کلّی تفاوت می‏کند. ما حتّا به این کنجکاوی هم، که "هدیه این لحظه به ما چیست؟"، عادت نکرده ‏ایم. دیگران چیزهایی به ما هدیه می‏دهند و ما ناچاریم آن هدیه‏ ها را بپذیریم و مورد استفاده قرار بدهیم. غممان نیست اگر در عمرمان چیزی به جهان عرضه نکرده ‏ایم. حتّا اگر نوابغی داشته ‏ایم، نبوغ آن‏ها را هم دیگران برایمان کشف کرده‏ اند و تازه ما به جای شرمندگی از بی حاصلی خودمان فقط پز خوارزمی ‏ها و خیام‏ ها را تحویل خود آن‏ها داده‏ ایم که غالباً اصلاً نمی‏دانیم که بوده ‏اند یا چه گفته ‏اند یا چه کرده‏ اند. وقتی هم که مثلاً مردم گنجه به افتخار نظامی گنجه‏ ای جشنی می‏گیرند، تازه ما عوض تشکر دو قورت و نیم هم طلبکار می‏شویم که شاعر عزیز ما را، در کمال وقاحت، مال خودشان کرده ‏اند. ما دربند تعالی نیستیم، تعالی موقعی میسّر می‏شود که هرکس بتواند حرفش را بزند. ما باید تازه "شنیدن" بیاموزیم. مدّعی هستیم که "هنر نزد ایرانیان است و بس/ نداریم شیر ژیان رابه کس" (یعنی شیر ژیان را در برابر هنر خودمان داخل آدم نمی‏دانیم!). پس هنر در نظر ما غرّندگی و درّندگی و قلدری است. دندان‏هایش را خُرد می‏کنیم که بخواهد جز در مورد آنچه ما میل داریم بشنویم چیزی از دهنش درآید.
 ما مثل رستم دستانمان، که فرزندش را به دست خودش می‏کشد، قاتل آینده ‏ایم، چون همه چیز پنهان و آشکار به ما می‏گوید "خفه!"؛ چون حتّا خودمان به خودمان می‏گوییم "جلو بزرگترها فضولی موقوف!"، چون بزرگترها، یعنی گذشتگان، یعنی پدرها و پدربزرگ‏ها، که خود آن‏ها هم در همین فضای مشابه نبیره‏ ها و نتیجه‏ ها و ندیده‏ هاشان پیر شده‏ اند و مرده‏ اند.
 ما میراث‏خوار کسانی هستیم که مرده به دنیا آمده بودند. حتّا اگر از کشتن کسانی که حرف نوی به میان آورده‏ اند، پشیمان شده‏ ایم و به آنان "شهید اول" و "شهید ثانی" و "شهید ثالث" لقب داده ‏ایم، این هم به دستور پدرانمان بوده که فرمانی را اجرا کرده ‏اند، و گرنه ما که‏ ایم که به خودمان جرأت بدهیم برداریم‏ همین‏جور سر خود کسانی را که اجداد گرامی‏ مان به قتل رسانده‏ اند، شهید بخوانیم؟».
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(*«درباره هنر و ادبیات»، گفت و شنودی با احمد شاملو، به کوشش ناصر حریری، بخشی از مقاله "تولّد یک شاعر" در این کتاب)