«افسانه» نیما

نیمایوشیج (تولّد: ۲۱ آبان ۱۲۷۶ ـ درگذشت: ۱۳ دی ۱۳۳8)، آغازگر شعر جدید فارسی، که به آن شعر «نیما»یی گفته می شود، تا پیش از سرودن شعر «افسانه»، به سبک و شیوه شاعران پیشین شعر می سرود. بخشهایی از دو شعر او، که یکی دو سال پیش از سرودن شعر «افسانه» آنها را سرود:

شعر «منّت دونان» ـ مرداد (=اَسَد)1300:

«زدن با مژه بر مویی گره ها/ به ناخن آهن تَفته بُریدن...
گرفتن شَرزه شیری را درآغوش! میان آتش سوزان خزیدن
کشیدن قلّه الوند بر پشت! پس آن گه، روی خار و خس دویدن
مرا آسان تر و خوش تر بود زان /که بار منّت دونان کشیدن»

ـــــــــــــــــــــــــــــ

شعر «ای شب»! ـ 1301:

«هان ای شب شوم وحشت انگیز/ تا چند زنی به جانم آتش؟
یا چشم مرا ز جای برکن/یا پرده ز روی خود فروکش،

یا باز گذار تا بمیرم/ کز دیدن روزگار سیرم...

بگذار به خواب اندرآیم/ کز شومی گردش زمانه
یک دَم کمتر به یاد آرم/ و آزاد شوم ز هر فسانه
بگذار که چشمها ببندد / کمتر به من این جهان بخندد».

نیما «افسانه» را، که شعر «نیمایی» با آن آغازشد، در دیماه 1301 سرود و آن را برای «شاعران جوان» چنین معرّفی کرد:

«ای شاعر جوان !این ساختمان که "افسانه" من در آن جا گرفته است و یک طرز مکالمه طبیعی و آزاد را نشان می دهد، شاید برای دفعه اول پسندیده تو نباشد و شاید تو آن را به اندازه من نپسندی. همین طور شاید بگویی برای چه یک غزل، این قدر طولانی و کلماتی که در آن به کار برده شده است نسبت به غزل قُدَما، سبُک؟ اما یگانه مقصود من همین آزادی در زبان و طولانی ساختن مطلب بوده است... به اعتقاد من از این حیث که این ساختمان می تواند به نمایش ها اختصاص داشته باشد، بهترین ساختمان هاست برای رساساختن نمایشها. برای همین اختصاص، همان طور که سایر اقسام شعر هر کدام اسمی دارند، من هم می توانم ساختمان "افسانه" خود را نمایش اسم گذاشته و جز این هم بدانم که شایسته اسم دیگری نبود. زیرا که به طور اساسی این ساختمانی است که با آن به خوبی می توان تئاتر ساخت؛ می توان اشخاص یک داستان را آزادانه به صحبت درآورد .
اگر بعضی ساختمانها، مثلاً مثنوی به واسطه وسعت خود در شرح یک سرگذشت یا وصف یک موضوع به تو کمی آزادی و رهایی می دهد تا بتواند قلب تو و فکر تو با هر ضربت خود حرکتی کند، این ساختمان چندین برابر آن واجد این نوع مزیّت است. این ساختمان این قدر گنجایش دارد که هر چه بیشتر مطالب خود را در آن جا بدهی از تو می پذیرد: وصف، رمان، تعزیه، مَضحکه…، هرچه بخواهی... چیزی که بیشتر مرا به این ساختمان تازه معتقد کرده است همانا رعایت معنی و طبیعت خاص هر چیز است و هیچ حُسنی برای شعر و شاعر بالاتر از این نیست که بهتر بتواند طبیعت را تشریح کند و معنی را به طور ساده جلوه بدهد... من وقتی که نمایش خود را به این سبک تمام کرده، به صحنه دادم، نشان خواهم داد چطور و چه می خواهم بگویم؛ خواهی دانست این قدم پیشرفت اولی برای شعر ما بوده است. امّا حالا شاید بعضی تصوّرات کوچک کوچک نتواند به تو مدد بدهند تا به خوبی بفهمی که من جویای چه کاری بوده ام و تفاوت این ساختمان را با ساختمانهای کهنه بشناسی...»

ـ (این مقدّمه نخستین بار در سال ۱۳۰۲ در روزنامه «قرن بیستم» میرزاده عشقی به چاپ رسید).

(مجموعه آثار نیمایوشیج، دفتر اوّل، شعر، سیروس طاهباز، تهران، 1364، ص39)

ـ گزیده کوتاهی از «منظومه» بسیار بلند «افسانه» [گفتگوی «عاشق» (=نیما) با «افسانه»]:

ـ «عاشق: "ای فسانه! خسانند آنان/که فرو بسته ره را به گلزار
خس، به صد سال توفان ننالد/ گل، ز یک تندباد است بیمار.
 تو مپوشان سخنها که داری.

تو بگو با زبان دل خود/ ـ هیچکس، گوی نپسندد آن را!ـ
می توان حیله ها راند درکار/ عیب باشد ولی نکته دان را /

نکته پوشی پی حرف مردم.

این، زبان دل افسردگان است/ نه زبان پی نام خیزان/
گوی در دل نگیرد کسش هیچ /
ما که در این جهانیم سوزان/حرف خود را بگیریم دنبال..."

ـ افسانه: "عشق فانی کننده، منم! من/ حاصل زندگانی، منم، من!/

روشنیّ جهانی، منم، من !
من، فسانه، دل عاشقانم،/ گر بود جسم و جانی، منم، من !
من، گل عشقم و زاده اشک...

شکوه ها را بنه، خیز و بنگر/ که چگونه زمستان سر آمد
جنگل و کوه در رستخیز است/عالم از تیره رویی درآمد/
چهره بگشاد و چون برق خندید...

عاشقا! خیز کآمد بهاران/ چشمه کوچک از کوه جوشید/
گل به صحرا درآمد چو آتش/رود تیره چو توفان خروشید/

دشت از گل شده هفت رنگه..."

ـ عاشق: "آه، افسانه در من بهشتی است/همچو ویرانه یی در بر من
آبش از چشمه چشم نمناک/خاکش از مُشت خاکستر من/

تا نبینی به صورت خموشم...

که تواند مرا دوست دارد/وندر آن بهره خود نجوید؟
هر کس از بهر خود در تکاپوست/کس نچیند گلی که نبوید/
عشق بی حظّ و حاصل، خیالی است...

ای دل عاشقان ! ای فسانه !/ای زده نقشها بر زمانه !
ای که از چنگ خود بازکردی/نغمه های همه جاودانه/
بوسه، بوسه، لب عاشقان را.

در پس ابرهایم نهان دار/ تا صدای مرا جز فرشته/
نشنوند ایچ (=هیچ) در آسمانها/ کس نخواند زمن این نوشته/ 

جز به دل عاشق بیقراری.

اشک من ریز بر گونه او/ ناله ام در دل وی به پاکن/
روح گمنامم آنجا فرودآر/ که برآید از آن جای شیون/
آتش آشفته خیزد ز دلها... ـ دیماه سال 1301».