جمشید پیمان:‌ شما بفرمائید، پولتون حساب شده


با حسن و فریدون، دوتا از هم کلاسی هایم، قرار گذاشتیم بعد از طهر پنج شنبه برویم برم دلک برای آب تنی.

این کار را از فروردین تا شهریور بطور معمول هفته ای یک بار می کردیم. برم دلک حدود دو فرسخ بیرون از شیراز بود. باید تا ته جاده کفترک می رفتیم، از دست خضر هم رد می شدیم تا برسیم به تالابی که به برم دلک معروف بود و آب زلال و پاکیزه اش از چندتا چشمه بالای کوه می آمد .
آن روز تصمیم گرفتیم بر خلاف عادتمان، با دو چرخه برویم. دو چرخه شخصی هم نداشتیم و باید کرایه می کردیم.سر راه خانه ی ما به دبیرستانمان، پنجاه متری بعد از میدان دروازه اصفهان، یک دکان تعمیر و کرایه دوچرخه بود .اسم صاحب مغازه اسماعیل بود و بیشتر اسمال چرخی صداش می کردند. من و حسن و فریدون در یک محله و به فاصله کمی از هم زندگی می کردیم و بیشتر وقت ها با هم به مدرسه می رفتیم و برگشتن هم با هم بودیم. حسن که دو سال از من و فریدون بزرگ تر بود و به علت مردود شدن حالا با ما در سال دوم دبیرستان هم کلاسی شده بود، بعضی وقت ها از این مغازه دوچرخه کرایه می کرد و ما دور و بر دبیرستانمان که نزدیک حافظیه بود و تا دروازه قرآن دوچرخه سواری می کردیم.
آن روز برای رفتن به برم دلک تصمیم گرفتیم هر کس برای خودش یک دو چرخه کرایه کند. پس از چانه زدن مفصل قرار شد برای چهار ساعت نفری پانزده ریال بدهیم. ساعت دو بعد از ظهر دو چرخه ها را تحویل گرفتیم و ساعت شش عصر بر گشتیم. اسمال چرخی دو چرخه ها را تک به تک وارسی کرد. اول از حسن پول گرفت و بعد از فریدون.به من گفت: پول شما حساب شده! ما هاج و واج به هم نگاه کردیم. من گفتم کی حساب کرده.؟ اسمال گفت بفرمائید، گفتم که حساب شده. تا من آمدم سوالم را تکرار کنم.حسن گفت؛"خب خدا خودش پالوده بستنی امروزمونو جور کرد" و دستم را کشید و هر سه از مغازه بیرون آمدیم. سر راه خانه رفتیم پالوده و بستنی را خوردیم و تمام مدت حرفمان این بود که چه کسی پول من را حساب کرده است ؟ از روز شنبه ی بعد از سفر برم دلک،بیشتر روزها،ظهر وقتی دبیرستان تعطیل می شد،اسمال چرخی را نزدیک مدرسه مان می دیدم. به طور محسوسی به من نزدیک می شد و می گفت:جمشید آقو سلام. من هم بی هوا جوابش می دادم ؛ سلام از من آقو اسمال!
تابستان رسید و مدرسه ها تعطیل شدند و سه ماه تعطیلی تابستان نه از دو چرخه سواری خبری بود و نه از اسمال چرخی.با خانواده و قوم و خویش ها آن قدر برنامه داشتیم که به صرافت چیز دیگری نمی افتادم. سر انجام اول مهر شد و روزگار درس و مشق رسید. ظهر همان روز اول مهر وقتی مدرسه تعظیل شد دیدم اسمال درست جای همیشگیش ایستاده و تا من را دید به طرفم آمد و ماجرای سلام و علیک شروع شد. و این کار بطور مرتب تکرار می شد. از این سلام و علیک خیلی پکر بودم و نمی دانستم چگونه خودم را از مخمصه اش بیرون بکشم. دو سه ماهی گذشت تا اینکه یک روز...
 زنگ ورزش بود و تیم والیبال کلاس ما که حالا سال سوم بودیم با تیم والیبال کلاس چهارمی ها مسابقه داشت. پست من در بازی بیشتر پاسوری بود. آن سال در تیم ما یک آبشار زن خوش دست اضافه شده بود؛ خسرو . این خسرو مردودی سال سوم بود و حالا هم کلاسی ما. شاید سه سال از ما بزرگ تر بود. خیلی لات منش و بد دهن و اهل دعوا بود. از بچه های ضعیف تر باج هم می گرفت. چو انداخته بود برادرش لوطی دروازه اصفهان است و بخاطر چاقو و قمه کشی سالی سه چهار ماه را در زندان کریم خانی آب خنک می خورد!
مسابقه شروع شد. گیم اول را ما باختیم.بیشترین خرابکاری ها را من کرده بودم. خسرو روی پاس های من نتوانسته بود حتا یک آبشار بزند. چند بار قر و لند کرد و چند بار هم بلند بلند رو به تیم فحش داد. گیم دوم ( آن وقت ها نمی گفتند؛ست) بازی پایاپای پیش رفت. ما سیزده بودیم و تیم کلاس چهارمی ها چهارده. آنها سرو زدند، وسط گیر ما توپ را فرستاد برای من که پاس بدهم به خسرو برای آبشار. اما من جای پاس دادن خواستم جاخالی بیندازم. جا خالی را گرفتند و با یک آبشار جانانه گیم دوم را هم بردند. وقتی آبشار وسط زمین ما پائین آمد خسرو که حسابی برافروخته بود. آمد طرف من و داد زد: "بچه قرتی اگه حواست پیش اسمال چرخی نباشه به بازی تر نمی زنی"!
بیشتر بچه های دو کلاس که برای تشویق تیمشان دور زمین جمع شده بودند و حتا بازی کن ها، زدند زیر خنده! چشمم سیاهی رفت، همه چیز دور سرم می چرخیدند. در سایه یکی از درخت های چنار کنار زمین بازی نشستم و هفت هشت تا از بچه ها هم دورم بودند.کمی که آرام شدم و به حال عادی برگشتم، رفتیم سر کلاس درس. دلم می خواست آن روز ظهر نشود و کلاس درس هزار سال طول بکشد! اما زمان نه به دل خواه من بود و نه دلش برای من می سوخت. ساعت دوازده مدرسه تعطیل شد . من یک ربعی خودم را مشغول کردم تا هم بچه ها بروند و هم اگر اسمال چرخی بیرون منتظر است تا باز به من سلام کند،شاید رفته باشد. اما چنین نشد. از در مدرسه که بیرون آمدم چشمم افتاد به هیکل اسمال. راهم را کج کردم و به رفتنم شتاب دادم. یکی دو دقیقه بعد بر گشتم دیدم اسمال به فاصله چهار پنج متری پشت سرم دارد می آید همین که خواستم سرم را برگردانم بلند گفت: "سلام جمشید آقو".اما من برگشته بودم، اول تندتند و بعد با دویدن از آنجا دور شدم.
بعد از ظهر حسن و فریدون آمدند دنبالم که باهم به مدرسه برویم. از آنها خجالت می کشیدم. نه کار بدی کرده بودم، نه خلافی ازم سر زده بود. اما آبرویم مفتی مفتی رفته بود. چاره ای نداشتم. باید می رفتم مدرسه و باید با دوستانم می رفتم و باید به روی خودم نمی آوردم تا وقتی که یک چاره اساسی پیدا کنم. در راه حسن حرف را پیش کشید و پس از کلی بد و بیراه گفتن به اسمال چرخی ادامه داد؛ "بابا این اسمال چرخی نامرد تو دروازه اصفهان معروفه به بچه بازی". گفتم؛" پس چرا تا حالا چیزی به من نگفتی؟". گفت؛" راستش از همون روزی که ازت پول کرایه نگرفت و گفت پولت حساب شده، فکر کردم شاید قوم و خویشتونه یا با هم رفت و آمد دارید. اما امروز صبح که این ماجرا پیش اومد. بعضی ها حرفای خیلی بدی برات در آوردند". گفتم؛" مثلن چی چی میگن؟". حسن من و من کرد . من یقه اش را چسبیدم و گفتم یا دهنت را باز میکنی یا چاکش می دهم. فریدون با خنده و شوخی گفت؛" تو مدرسه چو افتاده که اسمال چرخی عاشقته و جونش برات در میره!! واسه ی همینم هر روز ظهر مغازه رو ول میکنه بیاد جمالتو ببینه!فکر کنم این خسرو نامرد برات حرف درآورده". حسن حرف فریدون را برید و با خنده گفت؛ "میگن تو نم کرده ی اسمال چرخی هستی"! بدون یک کلمه جواب، از حسن و فریدون جدا شدم و با دو به طرف خانه برگشتم.
نمی دانم چرا نمی توانستم مساله را با پدر و مادرم در میان بگذارم. خودم هم از حل آن عاجز بودم. جای خانه یک راست رفتم مسجد.آن وقت ها من به خدا و پیغمبر و امام ها ایمانی بسیار قوی داشتم. با خودم گفتم. بهتر است جای هر کسی به خدا پناه ببرم و از او کمک بخواهم!وارد مسجد شدم، دست نماز گرفتم و رفتم داخل شبستان بزرگ و پشت یک ستون ایستادم به نماز. نمی دانم چند رکعت نماز خواندم و چقدر هنگام قنوت و سجده گریه کردم. تشهد که خواندم و طبق عادت رویم را به چپ و راست گرداندم دیدم مشتی نوروز به فاصله ی دو متری من روی زمین نشسته و به من نگاه می کند. سلام کردم.گفت؛" جمشید آقو شومو معمولن این وقت روز اینجاها پیدات نمیشه. چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟". گفتم؛" نه مشتی نوروز، طوری نشده، امروز عصر تعطیل بودیم گفتم بیام اینجا نماز ظهر و عصرمو بخونم". مشتی نوروز گفت؛" آقو جمشید من الان کلی وقته اینجو کنارتم. از وقتی اومدی تو مسجد حواسم بهت بود. وقتی دیدم طول دادی اومدم ببینم چت شده؟ اگه چیزی نیست چرا تو نماز گریه می کردی؟".
دل به دریا زدم و سیر تا پیاز ماجرا را برای مشتی نوروز تعریف کردم. حرفهایم که تمام شد مشتی نوروز گفت صبر کن الان میام . بعد از چند دقیقه برگشت. لباس دهاتیش را پوشیده بود و کلاه لریش را هم گذاشته بود سرش. آمد طرف من و گفت؛" بلند شو بریم سراغ این عاشق سینه چاکت اسمال چرخی. می خوام ازش دو چرخه بخرم".گفتم مشتی نوروز دوچرخه برای چی می خواهی مگر دوچرخه سواری هم بلدی؟ گفت؛تو یادم میدی.هر چه نه و نوُ کردم به خرجش نرفت.گفت؛"پسر تا غروب نشده و نماز مغرب و عشا شروع نشده بلند شو بریم من این دوچرخه را شاید بخرم". گفتم مشتی... گفت؛" مشتی مشتی نکن، راه بیفت بریم،وگرنه فردا ظهر خودم دم در مدسه ت شَّری درست می کنم که اون سرش ناپیدا باشه".
با هم راهی شدیم. از مسجد تا دروازه اصفهان نیم ساعت راه بود.وقتی مغازه اسمال چرخی را نشانش دادم. گفت؛" شومو اون طرف میدون وویسو(بایست) تا من کارُمه بکنم و بیام.نه میذاری میری نه اگه کار معامله ما طول کشید، در مغازه پیدات میشه". من رفتم آن طرف خیابان اما از دور چشمم به در مغازه اسمال بود. یک وقت دیدم در مغازه بسته شده اما مشتی نوروز بیرون نیست. ترسیده بودم و هزار فکر و خیال در سرم می لولیدند. گفتم نکند بلائی سر همدیگر بیاورند. خواستم بروم طرف مغازه یاد حرف مشتی نوروز افتادم و سر جایم سیخ ایستادم. ده دقیقه ای گذشت. دیدم در مغازه باز شد و مشت نوروز آمد بیرون و از همانجا به من اشاره کرد که بروم به طرف بازار نو. خودش هم از همان طرف خیابان آمد. درست دم ورودی بازار نو رسید به من و گفت؛" جمشید آقو شومو از تو بازار برو. من از همین راهی که اومدیم بر می گردم مسجد. فقط یادت باشه به هیچکس در این مورد حرفی نزن". گفتم؛"مشتی چی شد، کار به کُجو کشید؟ دوچرخه نخریدی؟". گفت؛" نه جنسش مورد پسندم نبود. فقط کاری کردم که واسه تموم عمرش عاشقی و نظربازی و بچه بازی از یادش بره!".
فردا صبح با روحیه ای خوب رفتم مدرسه. از جلوی مغازه اسمال چرخی که رد شدم دیدم بسته است. آن روز تا ظهر که تعظیل شدیم فقط و فقط به مشتی نوروز و اسمال چرخی و اتفاقی که در آن ده دقیقه افتاده بوده، فکر می کردم. از مدرسه که بیرون آمدم حسن و فریدون آمدند پیشم و با هم راه افتادیم طرف خانه. جلوی مغازه اسمال چرخی فریدون گفت ؛" عجیبه، اسمال چرخی امروز نیومده بود در مدرسه". من هم با طعنه گفتم؛" اون عاشق منه،تو چشم به راهشی؟" و سه تائی زدیم زیر خنده!
آن روز مغازه اسمال چرخی که عاشق من شده بود و می خواست دلم را نرم کند باهاش کنار بیایم، بسته بود. فردا ی همان روز صبح وقتی به اتفاق حسن و فریدون از جلوی مغازه اسمال رد شدیم دیدیم در مغازه باز است. اما خودش را ندیدیم. دو تا پاسبان و چند تائی از کاسب های همان دور و بر جلوی مغازه جمع شده بودند. حس کنج کاویمان حسابی تحریک شده بود. حسن اینجا هم پیش قدم شد و گفت برویم ببینیم چه خبر است. چشمتان روز بد نبیند. اسمال چرخی قابل شناسائی نبود. زیر چشمش یک بادمحان سبز شده بود سیاه سیاه، روی صورتش جای زخم عمیق ناخن های دست پیدا بود. ساق پای راستش را گچ گرفته بودند. با حال نزار دراز کش افتاده بود روی یک تشکچه و یکی که می گفتند برادرش است، مراقبش بود. پاسبان ها به کاسب های محل که آنجا جمع شده بودند نشانی های یک لر پنجاه شصت ساله با کلاه نمدی و قبای زرد و شلوار سیاه دبیت با کلاه لری و ملکی به پا را می دادند و سراغش را می گرفتند.
اسمال چرخی در کلانتری تعریف کرده بود: " یک لری با لباس دهاتی و کلاه نمدی به سر و ملکی به پا وارد مغازه شد. بلافاصله بعد از اینکه پرسید اسمال آقو شمائی، اول من را گرفت زیر چنگ و دندان و مشت و لگد بعد هم با یک میله زد قلم پامو خورد کرد. دو چرخه ها را هم تا تونست لت و پار کرد و دست آخر هم گفت: شومو سرت تو کار و کاسبیت باشه و لطفن دیگه طرف مدرسه ارباب مو پیدات نشه. وگرنه دفعه دیگه با زبون خوش بهت حرف نمی زنوم!".
ضارب اسمال چرخی پیدا نشد،اما احترام و اعتبار مشتی نوروز پیش من صد برابر بالا رفت، همه در مدرسه می دانستند پشت این ماجرا من بوده ام .دهان بچه ها در مدرسه بسته شد و خسرو برای همیشه ماستش را کیسه کرد!