ملیکا: من و رنگ‌های پائیزی - به یاد استاد بهرام عالیوندی در زادروزش، پانزدهم بهمن!

 

 

 

سالی یک‌بار ــ اگر بخت یار شود و آسمان و زمین مدد کنند ــ یک گرد‌هم‌آئی کوچک خانوادگی ترتیب می‌دهیم برای ناهار و گپ و گفت صمیمانه و دلنشین همراه آن!

آن سال دریکی از روزهای پائیزی قرار شد با اتوبوس به منطقه‌ی کوهستانی نزدیک شهرمان برویم .
از اتوبوس که پیاده شدیم، دورنمای زیبا و روشن شهر چشمانمان را نوازش داد. چنددقیقه‌ای به تماشا ایستادیم و در هوای زلال و پاک آنجا دم زدیم و سپس برای پیاده‌روی پیش از ناهار وارد راه جنگلی کوهستان شدیم.
درختان جنگلی ــ جز اندکی از آن‌ها ـــ لباس‌های رنگی به تن داشتند و باد پائیزی هنوز فرصت نیافته بود که آن‌ها را برهنه سازد. به این اندیشیدم که آیا درخت‌های این جنگل باشکوه از لباس‌های رنگی که طبیعت تنشان کرده است، خوششان می‌آید؟ از اینکه در این چند روز حضور خزان، رنگ‌های شگفت‌انگیز لباس‌هایشان تغییر می‌کنند و پیراهن‌هایشان به‌قول‌معروف، هرروز به رنگی درمی‌آیند، شاد و سرخوش می‌شوند؟ یا مانند عده‌ای از انسان‌ها لذت آن لحظه‌ی زیبائی را که دارند قربانی نگرانی فردائی می کنند که شاید پیراهنشان را از دست می‌دهند؟
و باز به خودم می‌گویم؛ کاش می‌توانستم بدانم وقتی بادهای پائیزی تند و نامهربان می‌شوند و لباس‌های زیبای درختان را از تن آن‌ها می‌کَنند، چه حالی به آن‌ها دست می‌دهد؟ دچار افسردگی نمی‌شوند و از اینکه دیگر نمی‌توانند سبزی و سایه‌شان را به دیگران ببخشند غمگین نمی‌گردند؟
در همین فکر و خیال‌ها بودم که نگاهم به استاد نقاشی‌مان افتاد. دیدم با چه دقتی به همه‌ی چیزهای دور و برش نگاه می‌کند و در نگاهش چه تمرکز و ژرف نگری جریان دارد و مثل یک دوربین عکاسی حساس از هرچه می‌بیند تصویربرداری می‌کند!

ــ استاد من حرف می‌زنم و شما نگاه می‌کنید.
ــ شما هنگام تماشای این درخت‌ها و جنگل و دورنمای شهر، چندرنگ را دیده‌اید؟
ـــ دقت نکردم، آنقدر غرق در زیبائیشان بودم که به این موضوع فکر نکردم. شاید پنج ــ شش رنگ به چشمم آمده باشند.
ــ اگر با دقت و تمرکز نگاه کنید ده‌ها رنگ خواهید دید!
ــ استاد، ولی، مگر ما بیشتر از هفت‌رنگ هم داریم؟
ــ بله،داریم، به ذهنمان می‌نشینند اما نمی‌توانیم تعریفشان کنیم و شرحشان دهیم!
پس‌ازاین گفت‌وگوی کوتاه با استاد، تمام‌مسیر پیاده‌روی و تا رسیدن به رستوران را با اندیشیدن به نظر استاد گذراندم و به هر جا می‌نگریستم احساس می‌کردم ده‌ها رنگ تازه به چشمم می‌نشینند و من می‌بینمشان!

در رستوران یک میز کنار دریچه‌های بزرگ شیشه‌ای انتخاب کردیم و برای ناهار شنیسل سفارش دادیم. سعی می‌کردیم آن غذای لذیذ را با حوصله و رعایت آداب غذاخوری در رستوران و باحوصله نوش جان‌کنیم. غذا خوردنمان نیم ساعتی طول کشید. کارد و چنگال‌هایمان را در بشقاب‌های خالی‌شده گذاشتیم و می‌خواستیم برای دسر، قهوه و شیرینی سفارش دهیم. اما استاد هنوز اول راه بود. هنوز بخش بزرگی از شنیسل و دو سوم لیوان نوشیدنی‌اش مانده بود. با کمی احتیاط توأم با شرم:
ــ استاد از شنیسلش خوشتان نیامده؟می‌خواهید غذای دیگری سفارش بدهید؟
ــ نه جانم، من با غذایم عشق‌بازی می‌کنم. حضور معشوق هر چه طولانی‌تر بهتر!
چشمم به دستمال کاغذی استاد افتاد.با خودکار آبی رنگش که همیشه با خودش داشت، نیمی از دورنمای شهر را کشیده بود!
ــ استاد چقدر زیباست؟ تمامش نمی کنید؟
ــ وقتی غذایم تمام شود این هم کامل می شود!
و رو به من افزود:
ـــ فکر کنم الان شما چندین رنگ گوناگون را در این نقاشی نیمه تمام می بینید!