جمشید پیمان:‌ شعر، از ذهن شاعر تا ذهن مخاطب!

بخش نخست:
سخن را با ارائه چند واژه آغاز می کنم: سلام، مردم، خوش، همدم، خون، غصّه
ما معمولن از دوری عزیزانمان،کم و بیش دلتنگ می شویم و اگر از ما بپرسند؛ حالتان چطور است؟ چه خبر؟ هرکداممان به فراخور ذهنیتی که داریم و با استفاده از واژه هائی که روزمره بکار می بریم، در یک یا چند جمله حال ناخوش خودمان را به جوینده منتقل می کنیم. برای نمونه با کار برد چند واژه ای که در آغاز بر شمردم ممکن است بگوئیم: ممنونم از احوالپرسی شما، اما راستش را بخواهید در غیاب همدم و همراهم ناخوشم و باور کنید دلم از غصه ی دوری اش خون است. یا جمله هائی شبیه این.

اما در این میان یکی هم پیدا می شود و در پاسخ می گوید:
سلامی چو بوی خوش آشنائی
 بر آن مردم دیده ی روشنائی
درودی چو نور دل پارسایان
بر آن شمع خلوتگه پارسائی
نمی بینم از همدمان هیچ برجای
دلم خون شد از غصّه،ساقی کجائی؟
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند
که گوئی نبوده ست خود آشنائی …
یک نمونه دیگر: پیری فرسوده و از پا افتاده را می بینیم از او می پرسیم جناب، روزگار چگونه می گذرد؟ در جواب می گوید:دست به دلم نگذار: فقط یک قلم به دهانم نگاه کن، یک دانه دندان هم برایم باقی نمانده. یادت هست چه دندان های ردیف و سالمی داشتم؟ عین نقره بودند. نحسی پیری گریبانم را گرفته است. حتا جویدن یک لقمه هم برایم عذاب الیم شده!
اما پیر فرتوت دیگری و با همین ویژگی ها، در پاسخ احوالپرسی تان با استفاده از همین واژه ها می گوید:
مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نبود دندان،لا، بل چراغ تابان بود
سپید سیم زده بود و درّ و مرجان بود
ستاره ی سحری بود و قطره باران بود
نماند یکی زان، همه بسود و بریخت
چه نحس بود، همانا که نحس کیوان بود …
مطمئنم پاسخ های معمولی و عادی به دو پرسشی که طرح کردم چندان در دل و جان شما اثر نگذاشتند . و باز مطمئنم این پاسخ های معمولی هرچند علت بروز واکنش توام با دلسوزی و شفقت شما گشتند، اما دگرگونی عمیق روحی و تحریک شدید احساس و عاطفه تان را باعث نشده اند. دو پاسخ دیگر اما جنس دیگری دارند؛ هم ظاهرشان متفاوت بود و هم ذهن شما را بگونه ای ژرف تر نه تنها در هم حسی و همدلی با پاسخ دهندگان که در گسترش خیال خودتان و اندیشیدن در ماهیت اندوه هجران و درد پیری، درگیر کردند.
می شود مثال ها ی فراوانی را درباره عشق، بی وفائی، شکست در کار، شادی ناشی از پیروزی، لذت از پایان فراق، رسیدن بهار و شکوفا شدن جهان یا آمدن پائیز و زمستان و دَم سردی و غبار گرفتگی روحی ناشی از آن، یا اندیشیدن به فقر و گرسنگی مردم و یا درد و رنج برآمده از یک جنگ، یک کشتار سیاسی، یک خیانت، یا احساس غرور و افتخار از یک فداکاری و ایثار و مانند اینها آورد.
کلامی که بتواند این اتفاق را در ذهن مخاطب پدید آورد و او را دچار انقلابی عاطفی و یا تفکر و تاملی عمیق تر از حال و حدّ عادی، بر امری کند،شعر نام دارد . و کسی که بتواند واژه ها را در کلام چنان بنشاند که مخاطب را درگیر چنین حال و هوائی کند،شاعر می گویند.
ضروری می بینم چند مثال برای شعری بیاورم که مخاطبش را شاید چندان به جهان های خیال نکشاند و عاطفه و احساسش را بر نیانگیزد، اما قطعن او را وادار به تامل و تفکر بیشتر و ژرف تری در باره نکته های اساسی فلسفه و عرفان و دین مانند اینها می کند.مثل ماهیت چیستی، چرا هستیم، جهان چگونه پدید آمده است، ما از کجا آمده ایم، به کجا می رویم، مختاریم یا مجبور،جهان دیگری هست و پاداش و عقابی داریم یا نه و مانند اینها:
بشنو این نی چون حکایت می کند
 از جدائی ها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
 باز جوید روزگار وصل خویش...(جلال الدین بلخی)
یا؛
که تواند که دهد میوه ی رنگین از چوب
یا که داند که بر آرد گل صد رنگ از خار
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار ...( سعدی شیرازی)
یا چند تک بیت از حافظ:
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت واز نو آدمی
رضا به داده بده واز جبین گره بگشا
که بر من و تو در اختیار نگشوده است
چیست این سقف بلند ساده ی بسیار نقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست.
یا:
 ساقی آتش پرست آتش دست
ریخت از ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت هم کفر از آن و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی
به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن می شنیدم از اعضا
همه حتی الورید و الشریان
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحدهُ لا اله الّا هو ...( هاتف اصفهانی)
این مثال ها که از معروف ترین شاعران شعر کلاسیک فارسی آوردم برای من شعر هستند و تا کنون نخوانده و نشنیده ام که منتقدی و نقادی اینها را شعر نداند یا در شعر بودنشان تردید ورزیده باشد. این را هم بیفزایم که من به عمد نمونه ها را از شعر کلاسیک برگزیده ام تا برای مخاطبان فارسی زبان، ذهن آشنا باشند.
می بینید در این نمونه ها چند نکته مشترک و جود دارد:
نکته اول ـــ موزون هستند، یعنی از ریتم معینی برخوردارند!
نکته دوم ـــ وزن و آهنگ مشترکی ندارند و از ریتم یگانه ای برخوردار نیستند.هر قطعه شعر برای خودش وزن ویژه ای دارد.
نکته سوم ــ جز چند بیت مثنوی از جلال الدین بلخی، دیگر شعرها هرکدام برای خودشان پایان بندی یک سانی دارند.
نکته چهارم ـــ خیال انگیز اند و مخاطب را به تفکر و تامل بیشتر می کشانند و احساس و عاطفه و حالت های درونی او را دگرگون می کنند و او را به حالی ورای حال معمولش می کشانند.
اگر بخواهم اینها را در یک جمله خلاصه کنم می گویم اینها کلام های مخیَل و موزون و مقفا هستند و این تعریفی است که اهل شعر قدیم ما برای شعر ارائه کرده بودند.
اما آیا بطور واقعی جز خیال انگیز بودن و به و تفکر و تامل کشاندن، دیگر ویژگی ها ی مورد اشاره مان،عنصرهای ماهیتی شعر هستند؟ و اگر کلامی موزن و دارای پایان بندی یکسانی نباشد و از نظم معین برخوردار نباشد نمی تواند تفکر و تخیل ما را ژرفا بخشد و احساس و عاطفه های ما را بر انگیزاند و جان ما را تعالی بخشد؟
بگذارید مثالی بیاورم:
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یک دَم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکَنَد.
...
مانده پای آبله از راه دراز
بر در دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در
می گوید با خود:
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند...
می بینید که شاعر در اینجا از ماندن در دو قاعده ی قدیمی در ساختار شعر، سر باز زده است ؛ یکی ارائه کلام در مصرع های طولی دارای وزن برابر و دیگری رعایت قافیه بندی بصورت کلاسیک در انتهای مصرع هر بیت یا بیت های مختلف یک قطعه.همراه با شکستن این دو قاعده، یک ابتکار هم دارد، یعنی این قطعه شعر فقط بر یک وزن و یک ریتم معین استوار نیست: ریتم شروع: "می تراود مهتاب" و تفاوتش را با "نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک " و یا " مانده پای آبله از راه دراز"، خوب متوجه شده اید.اگر می خواست آن قاعده های قدیمی را رعایت کند،چیزی در این مایه می سرود:
می تراود مهتاب
می رود مه در آب
می درخشد شب تاب
می شود دل بی تاب
پای تاول زده اش
از ره دور و خراب ... و الی آخر!
اما کلام ارائه شده ی شاعر با همان صورت و کیفیت تازه، توان خیال انگیزی و تامل گستری بسیار بالائی دارد و مخاطب را از جنبه احساسی و عاطفی، سخت درگیر می کند. این بخشی از معروف ترین شعر های نیما ست، با ساختاری که امروز به نیمائی شناخته می شود .
حال یک سا ختار شکنی دیگر می کنیم و از یک نُرم دیگر بیرون می آئیم. ببینیم چه اتفاقی می افتد:
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم
و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب
 می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست.
این اثر فروغ فرخ زاد، شاعر نابغه ی معاصر، را جز شعر چه می توان نام نهاد؟ از رودکی تا نیما و شاملو و تا هوشنگ ابتهاج قطعن در برابر این شعر و شاعرش سر تعظیم فرو می آورند!
حال می توانم بگویم برای من شعر کلامی است پرورده ی ذهن و اندیشه و رها گشته از زبان شاعر،با این ویژگی یگانه که وقتی به مخاطب منتقل شود، احساس ها و عاطفه های او را منقلب می کند و در ذهن او دامن می گسترد و در چشمش چندین و چند چراغ می افروزد و فکر و خیال او را به جهان های تاریک و روشن می کشاند.این کیفیت در مخاطب با چگونگی شعر شاعر تناسب مستقیم دارد. هر چه زبان شاعر توانا تر و پربار تر و شعر او خیال انگیز تر باشد، ذهن مخاطب شعر، با توجه به دانش و بینش و تجربه هایش و نیز پیش زمینه های اجتماعی و سیاسی و فرهنگی که دارد، بیشتر در گیر کیفتی می شود که مورد اشاره قرار گرفت. مثال هائی که از نیما و فروغ آوردم و هزاران نمونه و شاهد دیگر، نشان می دهند که امروز نمی توان شعر را کلام مخیل موزون و مقفی تعریف کرد و هر کلام موزون و مقفا، الزامن شعر نیست. به قول محمد تقی بهار:
ای بسا ناظم که او در عمر خود شعری نگفت
ای بسا شاعر که او در عمر خود نظمی نساخت!
پایان بخش نخست