زنده یاد رحمان کریمی: بــرگـی  ا ز ســفـر نـا مــه  پیــری در راه 

                  

با پُشته یی بر پشت 
از تپه ماهورهای خارایی می گذشت 
از دشت ها و بیابان های همیشه تشنه 
مَشک آبی بر دوش نداشت آن پیر 
رهرو جوان خواه میهنش 
هرچه بود ، سبک یا سنگین 
تلخکامی رنجبار قوم سرگردانش بود 
در زندان های صاحب زمانان . 

رود تشنه بود ، جنگل های تو در توی وطن  نیز تشنه 
آنسوی تر ، چه داند که چقدر دورتر 
دریا هم در شورابه فطرت جوشان خود ، تشنه  . 
عبور ، از ظلمات بی خضری در راه بود 
کوزه بردوشان ، چونان برگ بر برگ برافکنده از دفتری 
سیاهی خط خط نوشته هایشان ، هماره مغلوب ظلمت می شد . 
دهان شیرنشان سرچشمه های جهانداران 
گشوده نمی شد مگر به گنداب سیلابه های محیل و مدعی 
ابلیسان خودطلب ، برآمده از تخمدان عجوزه قرون 
نمی گذاشتند دست نوشته های به خون نشسته 
ثمردهند . 

کهنه کاسته ات را برآور از پشتی و بنوش و بنوش 
از این سرخی شرمگین افق 
دراین شفق بی رمق وقیح ِهنوز ایستاده به تشنگی خون های بهترین . 
شبانان ، تشنه کام آب بودند اما با طعم شوکت و قدرت 
به راستی چه کس راه بر روشنای شیرین آب بر می بندد 
وازطغیان نوشا نوش عشق ، در بیابان های سوزان سرنوشت 
می هراسد ؟ 

آن پیر ، آهسته می گذشت از گوش و کنار تشنگی 
در بیابان های وا عطشای زمانه اش 
او ، زنده سایهِ عابری بود که همواره رمق بر می گرفت 
از قهرمانی های شگفت تحت تعقیبان 
و می رفت با پشته یی بر پشت تا مگر در رسد به سایه یی 
او می رفت چرا که دریافته بود قانون پرناموس رفتن را .
میان ماندن و مردن چندان فاصله نیست غیرتمند را 
از پُشته ، جُرعه خون دلی برگرفت از سرخگون دریای پرتلاطم تاریخ 
نوشید و سوخت در آتش مقدس و سیراب سیراب شد 
چندانکه دوباره بر راه شد . 

در عبور دراز مدت آن پیر بود 
که شاعران در جستجوی دفینه ها و گنجینه های حسرتی نهفته دردل 
گورکن خویشتن شدند به امید مدال فاخری برسینه  
برای جلوس برمسند نامداران . 
درهمان چماخم رنجبار عبور بود 
که کاسبکاران حرفه یی به فتح الفتوح تریبون ها و میکروفن های جهان گستر برآمدند 
و رهروان را برگرفتند به تیرباران زهر طعنه ها و دشنام ها 
مگر هوای مطبوع راحت اتاق را چه مشکل  
که سر بر بیابان های نا پیدا نهاده اید ؟ . 

خرابه های باد بر بیابان می توفید و 
عبور از آشغال ها و عفن های اعصار را دشوارتر می کرد 
چه عابران و رهجویانی که پناه گرفتند به « آخرالزمان »  درچاله چوله های طول راه .  
آنگاه و آنجا ، دیگر نه توان شعر بود و نه شعار 
وقت رفتن بود و هرگام را شور شعرو شعار کردن . 
بیابان در بیابان بود و آن پیر را طاقتی در طاقت 
در غـُل غـُل سوزان خشم شریف رهروان بود که پیر ، به « بابـِل » رسید 
وا حیراتا ! مگر عقربه های روی دسیسه های زمان 
عقب نشسته اند از آیین رفتن شان ؟ 
واحیرتا ، حیرت ! 
این بیابانگرد سخت ستیز ، پیرانه سر به کجا رسیده است ؟ 
اینجا که انگار همان بابـِل قدیم است و جمع نمرودیان وقت 
کدامین دست پاشیده است بذر رهایی 
براین تشنه کام خاک ، که باز هم 
باغش با هزاران هزار داغ  
معلق برآمده است به حاصل ؟  
سئوال مکن که سائران گذرگاه های تشنه قدرت 
از چنان باغبانی ها ست  
که به شوکت رسیده اند . 
 
صدا نه از عرش می آید نه از کبریای خدا
صدا از زمین است و آن نبرد جاودانه تاریخ 
صدا از خفه کنندگان است و خیل عاصیان 
صدا از بیابان های تفته است و دشت های زیر سم اسبان 
صدا از جنگل های بی سایبان است و رود و رود بارهای منتظر 
صدا از شوربختی دریا ها هست و چشمه های خشکیده 
صدا از رنج سموم باغ معلق است و تیشه بر قامت باغ افراشته 
صدا از انسان است در حصار تنگ ابلیسان .