هادی مظفری: پایانِ دورانِ جنایتِ بی مکافات


یک:
ابرها دارند اندک اندک به کنار می روند. خورشید دارد از لابلای انبوه ابرهای سیاه، تشعشعِ دلپذیرش را نثار سرزمینِ منجمد و تاریکِ من می کند. لاله ها دوباره سر از خاک برآورده‌اند و سروهای سبزِ فنا ناپذیر، مغرور و سرکش قد کشیده‌اند، تا بالا بلندِ آسمانها. نمی‌خواهند لحظه مقدس درخشش خورشید را از دست داده باشند. 
شقایق ها، دشت ها را به تسخیر خود در آورده‌اند. هر کدام از آنها، تکرارِ چندین و چند باره قطره قطره خونهای سرخِ به ناحق ریخته اند. هر چه داسها به چرخش در می آیند و بر ساقه های تُردشان می نشینند، کم که نمی شوند هیچ، آنگونه بی شمارند که گویی فنا در قاموسِ آنها بی معنا و نامفهوم است.  
این همان حدیثِ جاودانگی است. انسان را می شود به بند  و صلابه کشید. پوست و گوشتش را از هم درید. استخوانهایش را در هم شکست، اما انسانیت فناناپذیر است. ابدی و بی مرگ است، حتی اگر انسان را در شمارِ سی هزار به دار برکشند و بی نام و نشان بر خاکش سپارند و بر عزایش هم، مْهر ممنوعه بزنند.
همینکه پرتویی از خورشید به خاک رسد و قطره ای از اشک خدا بر زمین جاری شود و نسیمی از سرایِ دوست، وزیدن بگیرد، دوباره همه فصلها می شوند، فصول لاله ها و شقایق ها. سرخ در سرخ و آتشین. همه داسهای تیز و بی رحم جهان را هم که به جانشان بیاندازند، نمی توانند، فصل رویش را، از حافظه خاک، پاک کنند. 
دو:
دورانِ جنایتِ بی مکافاتِ جنایتکاران به پایان رسیده است. اگر غیر از این بود، می بایست به خیلی چیزها شک کرد. سرکرده  رداپوشِ جنایتکاران راست می گفت وقتی که گفت: "دوران بزن در رو به پایان رسیده است".
زمانه چرخیده است. روزگار نیز. بیش از چهار دهه زدند و کشتند و سوختند و از هم دریدند و در دهانهای سیری ناپذیر گورهای دسته جمعی دفن کردند. جز ناله و آه مگر از صاحبانِ عزا، می شد چیز دیگری انتظار داشت؟!.
 کبوتران سپید رهایی پرواز کنان در افق محو می شدند و مادران دست استغاثه رو به سوی آسمانها، عزای سرخ ترین گلهای باغچه را، به سوگ می نشستند. 
امروز همان مادران اما، قد علم کرده و در هیبت نه تهمینه که تهمتنی استوار و خستگی ناپذیر، خون سرخ به ناحق بر زمین ریخته عزیزان شان را، نه ناله و نه آه، که فریاد می کنند.
برخیزید نداها، ریحانه ها، ترانه ها، سهرابها، ستارها. جهان دارد به راستی جهان دیگری می شود. یکی با صدای بلند بانگ برآورده که خونهاتان به هدر نخواهند رفت. 
سه:
ناکسان عزم جزم کرده بودند تا حضور اقیانوسی از انسانهای شوریده بر ظلم و ستم و شیفتگان آزادی و رهایی را، در زیر یک سقف، تبدیلِ به کشتارگاهی خونین و دهشتناک نمایند.
خوابها دیده و خیالها بافته بودند. درندگانی که شغالان و کرکس ها و کفتارها هم، از انتساب آنها به خویش، دچار شرم و شکایت می شوند. حق هم دارند.
 تو باید تا چه اندازه شقی و درنده باشی که با آن ریشِ به خون خضاب شده، با آن ردای بر دوش افکنده که از آه مظلومان تنیده شده و آن نعلین که از پوستِ انسان بر پا کرده ای، اینگونه ناجوانمردانه به ریختنِ خون زن و مرد و پیر و جوان و کودک، فرمان دهی؟!
دامهای بلا چیده بودند و خود مبتلا و برملا شدند. دوران به سمت و سوی دیگری چرخیده بود و این بی خبران از رمز و رازها و حسابرسی های روزگار، غرق در بی خبری، در باتلاقهای خسران و زیانکاری، ناشی از اعمالِ هیستریک و ضد انسانی خود، گرفتار آمدند.
"صوفی نهاد دام و سر حقه، باز کرد          بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
بازیِ چرخ بشکندش بیضه در کلاه        زیرا که عرضِ شعبده با اهل راز کرد"
ده ها و صدها بار، ناجوانمردانه زدند و از هم دریدند و شکستند و به کمک رندان و امدادهای غیبیِ اربابانِ زر و زور به سلامت از میدان جَستند.
 اینبار اما در بر پاشنه ای دیگر چرخید. ورق برگشت و در دامی که چیده بودند، خود اسیر و گرفتار آمدند، تا شاید تلنگری باشد بر افکار و اندیشه پلیدشان تا اندکی به خود آیند و درک کنند که به راستی "دوران بزن در رو" به پایان رسیده است.  
اما دریغ از این قومِ فاسدِ خونریز، که ذرّه ای از خوی ضد انسانی خویش فاصله تواند گیرد، که نیک می داند اگر چنین کند، سخت به فنا رفته است. 
و سرانجام شد آنچه که می بایست بشود. دیپلماسی سرتاسر آغشته به خونِ بیگناهان و آلوده به تزویر و ریا و پدر سوختگیِ مختصِ مقام والای معظم، دسته گل به آب داد و چنان عور و عریان در انظار جهانیان ظاهر شد که دیگر قسمهای حضرت عباس هم کارآیی خود را از دست دادند و نتوانستند دردی از سلسله دردهای بی درمانشان دوا کنند. 
آخر آش آنقدر شور بود که همانهایی که همیشه لی لی به لالایشان می گذاشتند و تاب و تحمل از کف می دادند و اگر می گفتی که اینها ریگی به  نعلین دارند، سخت برمی آشفتند و به گابن تبعیدت می کردند و یا دستهای آغشته به خونِ فرستادگانِ آدمکش را، هفت آب می شستند و با سلام و صلوات به نیّت چند بشکه نفت اهدائی، راهی ام القرایشان می کردند، آری! همینها، ایندفعه هر چه چرتکه انداختند، دیدند که دیگر نمی شود که بشود.
اینبار آنچه که زیر حریری از دیپلماسی پنهان شده بود، چنان بی شرمانه در انظار جهان، عریان گشته بود که هیچ برگ انجیری از باغچه مماشاتِ بی پدر و مادر، دیگر نمی توانست جمع و جور و رفع و رجوعش کند. 
به تله افتادند. رسوای عالم و آدم شدند. محکوم شدند و عامل و مزدور حالا حالاها باید تاوان و غرامتِ هم کاسه شدن با آمر، یعنی هیولای خونخوارِ ولایت را پس بدهند. 
چهار:
همین که بانو پرچم دادخواهی را از فراز بالا بلندترین قله های انسانیت در جهان هستی به اهتزاز در آورد، به مصداق "چوب را که برداری، گربه دزده فرار می کند، توفانی در بیرونی و اندرونی آخوندها از بالا تا پائین به راه افتاد که با توجه به عواقبی که گُر گرفتن شعله های دادخواهی می توانست برایشان داشته باشد، به ناچار از سر ترس، به فکر خودکشی افتادند. 
صدای بانو را جهان شنید و هر آنکه عزیزی از دست رفته داشت و هر کس که وجدانِ پاک بشری نهیبش می زد که زمانِ سکوت نیست. اینهم یکی دیگر از علائم تغییر دوران بود. دست افشان و پاکوبان به راه افتادیم تا در جاده ای که رو به افق گشوده بود، به قصد فتح قله تا آخر راه را طی کنیم و فریاد برآوردیم:
آن پیر بدسرشت که گرگش درید و رفت      از کشته، پشته ساخته لعنت خرید و رفت
با حکم قتل عام به هر شهر و هر دیار        یک ملتی نشانده به سوگ شهید و رفت
سفاک و بی ترحم و خالی ز عاطفه            تیغی به حرمت انسان کشید و رفت
نفسهای ام القرای تباهی و جنونِ اعدام، به شماره افتاده بود. خوب می دانستند که چه کرده اند با فرزندانِ آن آب و خاک.
قاتلان انسان نیک می دانستند که سرتاسر خاکِ مظلومِ میهن، وجب به وجب از آن خاکِ سرخ، مدرک جرمی ست، غیر قابل انکار. مگر می شود همه خاکِ گلگون وطن را زیر و رو کرد، تا آثار جرم را از میان برد؟! نه. نمی شود. 
"با صبا در چمن لاله، سحر می گفتم....که شهیدان که اند اینهمه خونین کفنان؟!
می بایست چاره ای می اندیشیدند. باید سرِ چشمه را تا دیر نشده از همان نقطه جوشش، با دروغ و نیرنگ و فریب و رذالتی که در خونهایشان جریان داشت، گِل می گرفتند تا مبادا، مبادا، آب زلال این چشمه جوشان و خروشان، سر از دشتهای سرخ لاله ها و سروستانهای قد کشیده به قدقامت عشق، برآورد.
پنج:
آخوندهای جَلَب و موذی می خواستند با ارسال یک فقره عامل کشتار در تابستانِ سرخ شصت و هفت، به خارج از کشور، با یک تیر چند نشان بزنند. 
سرِ جنبش دادخواهی را قبل از آنکه دیر شود، زیر آب کنند. مُهره روسیاه خارج کشوری را، سفید و بازسازی کنند و چنان ماهیت قتل عام شدگان را زیر سوال ببرند که دیگر کسی جرات نکند، نامی از آنها، تحت عنوان قهرمانان سر به دارِ سرِ موضع بر زبان ببرد.
غافل از اینکه خونهای سرخ بی گناه، صاحبی دارند به نام مقاومتِ یک خلق اسیر و ستمدیده. احمقها هنوز نفهمیده اند که این مقاومت یک شبه عمل نیامده که با ترفندهای مزورانه قاتلان زنجیره ای مردم در ایران و همدستی چند پفیوزِ خود فروخته در خارج از کشور، بتوانند به این سادگی ها از میدان به درش کنند.
آنکه خود در انداختنِ طناب دار بر گردن خویش، به قیمت استواری اش بر سر ایمان به آزادی، پیشگام و پیشقدم می شود، در هیچ میدان و صحنه نبردی، قافله را به دشمن نخواهد باخت. 
در نتیجه، دژخیم ارسالی به دام بلا گرفتار آمد و حالا باید در انتظار اشد مجازات تا ابد بر خود و آنها که روانه این سیاه چاله اش کردند، لعنت و نفرین نثار نماید و آن مزدور پیشانی سیاه، چنان در لجنزار متعفنی که به آن دچار بود، فروتر رفت که حالا باید یاد دوران پیش از این ماجرای دو سر باخت را، به خیر کند.
جنبش دادخواهی، حالا تبدیل شده است به نوک پیکان برای سرنگونیِ حکومت جهل و جنایت. عالیجنابان سرخ و سیاه و خاکستری پوش، هدف اصلی این کارزار و رزم بی امانند.
نظام نامقدسِ سرکوب و ترور، در هر دو توطئه  خویش با شکست مفتضحانه ای مواجه شده و ضربات سنگینی از مقاومتِ مردم ایران، دریافت کرده است. این سند غیر قابل کتمان تغییر دوران است. 
ابرها دارند اندک اندک به کنار می روند. خورشید دارد از لابلای انبوه ابرهای سیاه، تشعشعِ دلپذیرش را نثار سرزمینِ منجمد و تاریک من می کند. لاله ها دوباره سر از خاک برآورده اند و سروهای سبزِ فنا ناپذیر، مغرور و سرکش قد کشیده اند، تا بالا بلند آسمانها. می دانند خورشید از تاریکترین نقطه آن شب ظلمانی، در حال دمیدن است.