داستان «نفوذیِ» مثنوی مولانا


 («داستان آن پادشاه جهود، که نصرانیان را می کشت از بهر تعصّب» ـ 


 مولوی، «مثنوی معنوی»، دفتر اوّل) 
 «بود شاهی در جُهودان ظلم ساز / دشمن عیسی و نَصرانی گداز».
این شاه «ظالم» در «عهد عیسی» می زیست و از «حِقد جهودانه» و تعصّب به «دین موسی»، «صد هزاران مؤمن مظلوم [مسیحی را] کشت».
 وقتی پس از همه این کشتارها، آیین مسیح از پای و پویه نماند و هر روز تناورتر شد، وزیر این پادشاه، که بسیار مزوّر و مکّار بود، به شاه گفت: «کم کُش ایشان را که کشتن سود نیست». اینان از بیم جان دین خود را پنهان می کنند و «دین ندارد بوی، مُشک و عود نیست» و در پنهان، نفوذشان را در میان مردم مشتاق آیین نو، گسترش می دهند.
 ـ «شاه گفتش: پس بگو تدبیر چیست؟»
 ـ «گفت: ای شه، گوش و دستم را ببُر/ 
 بینی ام بشکاف و لب، در حکم مُرّ»(=با فرمان قاطع)
 بعد از آن، فرمان بده «بر سر راهی که باشد چارسو»، داری بر پا کنند و آوازه در اندازند که وزیر به دار آویخته خواهدشد، به جرم این که در نهان، دل به عیسی مسیح سپرده و باورش را پنهان می داشته است. امّا، در پای دار، شفاعت یکی از شفاعتگران را بپذیر و از مرگ من درگذر و مرا به شهری دور از این سامان تبعیدکن: 
«آن گهم از خود بران تا شهر دور/ 
 تا در اندازم دریشان [در پیروان عیسی مسیح] شرّ و شور».
 شاه از تدبیر شرّبرانگیز وزیر استقبال کرد و فرمان به بریدن گوش و دست و شکافتن بینی و لب او، و به دارکشیدنش داد. در پای دار، بنا به تَبانی قبلی، شاه شفاعت یکی از درباریان را پذیرفت و وزیر را به شهری دور از آن دیار، تبعیدکرد.
 مسیحیان آن شهر و دیار، بی آن که به مکرِ پنهانیِ نهفته در این تبعید، پی ببرند، با شور و شوقی وصف ناپذیر، به استقبال وزیر رانده شده از درگاه شاه، شتافتند و مَقدَمش را گرامی داشتند و در اندک زمانی:
 «صد هزاران مرد ترسا (= مسیحی) سوی او/ 
 اندک اندک جمع شد در کوی او».
 وزیر نیرنگ باز که سخنوری توانا و چربزبان بود و جانانه از راه و آرمان مسیح دفاع می کرد، آوازه اش در همه جا پیچید و «دل بدو دادند ترسایان، تمام»:
 «در درون سینه مهرش کاشتند/ 
 نایب عیساش می پنداشتند» 
و با جان و دل مرید و فرمانپذیرش شدند. 
 وزیر به مدت شش سال در میان مسیحیان زندگی کرد و از چنان محبوبیّتی برخوردارشد که: 
«دین و دل را، کُل، بدو بسپرد خلق/ 
 پیش امر و حکم او، می مرد خلق».
 «قوم عیسی» دوازده «امیر» و «حاکم» داشتند که همگی به او دل و دین سپردند و پایبند او شدند: «گشته بندِ آن وزیرِ بدنشان».
 «اعتماد جمله بر گفتار او/ 
 اقتدای جمله، بر رفتار او/
پیش او در وقت و ساعت هر امیر/ 
 جان بدادی گر بدو گفتی: بمیر»
 در میانه این شور و شیداییِ مسیحیان به وزیر دورویه کار، او مکر دیگری انگیخت و در به روی خود بست و «وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست». 
این «خلوت چهل پنجاه روز»، به درازکشید و این دوریِ «مقتدا» پیروانش را به او شیفته تر و بی قرارتر کرد:
«خلق دیوانه شدند از شوق او/ از فِراق حال و قال و ذوق او
 امیران دوازده گانه هرچه کوشیدند که وزیر عزلت گزیده را به راه و شیوه پیشین بازگردانند، به راه نیامد و در پاسخ پافشاریهای مریدان، بر ادامه عزلت نشینی اصرار کرد و گفت: مرا عیسی مسیح مأمورکرد که از خلق، کناره جویم و در انزوا به صفای دل بکوشم:
 ـ «که مرا عیسی چنین پیغام کرد / 
 کز همه یاران و خویشان باش فرد
 روی در دیوار کن، تنها نشین/ 
 وز وجود خویش هم، خلوت گزین»
 وزیر مکّار و بداندیش، در همین دوران عزلت گزینی، امیران «فرقه»های دوازده گانه مسیحی را، تک به تک، نزد خود خواند و برای هر یک از آنها طوماری نوشت، که محتوایش مغایر طومارهای دیگران بود و در طومار هرکدام، او را جانشین خود قرارداد و از آن دوازده تن خواست که طومارهایشان را تا پس از مرگ او، پنهان نگه دارند و محتوای آن را نزد احدی فاش نکنند.
«ساخت طوماری به نام هر یکی/ 
 نقش هر طومار، دیگر مسلکی
حکمهای هر یکی نوعی دگر/
 این خلاف آن، ز پایان تا به سر»
 در این دیدارها به هریک از آن سران دوازده گانه مژده داد که تنها تو جانشین من هستی و اگر امیر دیگری چنین ادّعایی کرد او را فوراً گردن بزن.
 وزیر، چهل روز دیگر در خلوت نشست و روی از همه کس پنهان کرد و سرانجام هم، در پایان این «چلّه نشینی» اش خود را کشت.
 پس از مرگ او امیران دوازده گانه هر یک مدّعی جانشینی اش شدند و فتنه ها برانگیخته شد:
 هر یکی را تیغ (=شمشیر) و طوماری به دست/ 
 در هم افتادند چون پیلان مست 
 صد هزاران مرد ترسا کشته شد/ 
 تا ز سرهای بریده پشته شد»
 اتّحاد و همگامی و همجانی مسیحیان پرشور و جانفدای راه و آرمان مسیحا، با پتک توطئه ویرانگر این «نفوذی» جنایت پیشه، از هم پاشید و آن شور و شیدایی پیشین به کلّی ازمیان رفت و به جایش دمسردی و نومیدی و پراکندگی و بی سامانی نشست.
 ***
 مولوی در پایان این داستان خونبار و دردانگیز، در ابیاتی چند، نسبت به توطئه «نفوذی»های دشمنانِ مرگ اندیش و ظالم و سفّاک هشدار می دهد و آنها را به موشهای بنیان کنی تشبیه می کند که همه اندوخته ها و ذخایر فراهم آمده از همدلیها و همبستگیهای جمعی را نابود و تباه می سازند. به رهنمود او، اولین گام در فراسوی یکپارچگی و حفظ استحکام و ماندگاری یک کلِّ همپیوند و همسو و هم اندیش، بستن حفره های نفوذی و «دفع شرّ» موشهای زیان رسان دشمن است که همه اندوخته ها و سرمایه هایِ با خون دل فراهم آمده را، به یغما می برند و به نابودی می کشانند:
 «ما درین انبار گندم می‌کنیم/ گندم جمع آمده گم می‌کنیم
می‌نیندیشیم آخِر ما به هوش/ کین خَلَل در گندمست از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زدست/ وز فَنَش انبار ما ویران شدست
اوّل ای جان، دفعِ شرّ موش کن/ وآنگهی، در جمع گندم جوش کن».