خاطرات زندان - قسمت سیزدهم - رضا شمیرانی .... پس از آن قتل عام...

انفجار مهیب در تپه های اطراف اوین

هفته دوم آبان ماه، یک روز غروب که هوا هنوز تاریک نشده بود، با حمید حسین زاده در حال قدم زدن در حیاط بند بودم که ناگهان صدای انفجار بسیار مهیبی شنیده شد. قدرت انفجار آنقدر شدید بود که بخوبی لرزش زمین کاملأ زیر پا احساس میشد و چندین قطعه بزرگ و کوچک بتون آرمه به داخل حیاط پرتاب شد. بچه ها یی که در حیاط بودند با شنیدن صدای انفجار ناخوداگاه و غیر ارادی حالت آماده باش بخود گرفتند و از کناره های دیوار کمی به سمت وسط حیاط جمع شدند، آنهایی هم که داخل بند بودند آمدند توی حیاط. در واقع بند از حالت عادی خارج شده بود؛ اما هیچکس نظر خاصی در مورد این این انفجار نداشت. پاسداران کشیک بند که اوضاع را کمی نا آرام میدیدند آمدند داخل حیاط و گفتند که چیز مهمی نیست، طوری نشده و بروید قدمتان را بزنید. در این موقع هوا تاریک شده بود و نمیتوانستیم خیلی خوب داخل حیاط و کنار و گوشه های آن را ببینیم. فردای آن روز که به هوا خوری رفتم، دیدم حمید حسین زاده داره پشت باغچه را جستجو میکند وقتی من را دید یک تیکه از آن بتون آرمه ها که بدنبال انفجار داخل حیاط بند سه پرتاب شده بود به من نشان داد. اندازه آن تقریبأ به اندازه نصف یک توپ فوتبال بود. در رابطه با این انفجار یک علامت سوال بزرگ در اذهان بود تا اینکه چند روز بعد خبری به بند آمد مبنی بر اینکه تعدادی از زندانیان به همراه پاسدارانی که از مشارکت در قتل و عام زندانیان خودداری کرده بودند همگی در زیر تپه های اوین به انفجار کشیده شدند. نمیدانم صحت این خبر تا چه حد است، اما همان موقع که آن را شنیدم با توجه به اخباری که در همان مقطع از پروسه اعدام ها و سرنوشت بچه ها داشتم و مجموعه مسایل دیگر، احساسم این بود که خبر بدست آمده معتبر نمیباشد ودلیلی برای انجام این کار نمیدیدم. ولی از طرف دیگر نمیتوانستم این خبر را هم نادیده بگیرم چرا که اخباری که در همین مقطع نظیر موضع گیری منتظری نسبت به قتل عام زندانیان سیاسی به ما رسیده بود، همگی صحیح بودند؛ اما در مجموع نسبت به جنایاتی که در زندانهای رژیم اتفاق افتاده است برای خود من که بیش از 10 سال آنجا بوده ام سوالها و ابهامات بسیار زیادی وجود دارد. مسایل زیاد و ناشناخته ای وجود دارد که قدرت دقت ما را نسبت به بیان یک سری اطلاعات و واقعیتها پایین میاورد؛ و هیچکس بهتر از خود جلادان نمیتواند بگوید که در زندانهای رژیم دیکتاتوری آخوندی چه گذشته است.

آنها اطلاعات دسته بندی شده دارند که گویای بسیاری از وقایع میتواند باشد. به عنوان مثال در زیر زمین ساختمان دادستانی انقلاب اسلامی مرکز واقع در خیابان معلم بایگانی بسیار بزرگ و مجللی را به چشم دیدم که لیست تمامی زندانیان و اطلاعات مربوط به آنها در آنجا بایگانی شده است واز صحبتهایی که بین پرسنل آنجا رد و بدل میشد متوجه شدم که در این بایگانی اسامی تمامی زندانیان اعدام شده و آنهایی که اعدام نشده اند بطور مستقل از هم و در طبقات جداگانه ای گردآوری شده است. البته ورود من به این محل به دلیل اشتباه پاسدار تازه واردی بود که ظاهرأ به تازگی در آنجا مشغول به کار شده بود و از مقررات رفت و آمد به این بایگانی عریض و طویل اطلاعی نداشت.

خانواده های نگران زندانیان
شروع ملاقاتها - در مهرماه به ما گفته بودند که برای خانوادهایمان نامه بنویسیم. ظاهرا آنها در صدد بودند با این کار فقط آنهایی دم درب زندان بیایند که فرزندانشان زنده بودند و بدین ترتیب مانع از تجمع تمامی خانوادها میشدند. ترس از آن داشتند که با عکس العمل مواجه شوند و نتوانند کنترل کنند. خانواده ها طبق روال معمول همیشه به لونا پارک مراجعه میکردند تا بتوانند از فرزندانشان خبری بگیرند وهمواره در ارتباط تنگاتنگی با هم بودند تا بتوانند اخبار را به هم منتقل کنند. طی این ۳ ماه که ملاقاتها قطع شده بود، آنها خیلی سختی کشیده بودند. از طرف عناصر پلیدی مثل حاج کربلایی مزدور خیلی تحقیرو اذیت شده بودند، اما همه اینها را به خاطر فرزندانشان تحمل کردند. اکثر آنها از سر نوشت فرزند خود بی اطلاع بودند و رژیم هم جرات اعلام یکباره آن را نداشت. معلوم بود که از آنها میترسیدند و قصد داشتند کم کم و آن هم با هزار و یک تهدید خبر اعدام زندانیان را به خانوادها بدهند. به دنبال مراجعه به زندان، مسئولین ملاقات از برخی خانواده های زندانیان پول میگرفتند و با بهانه های مختلف از پاسخگویی به آنها طفره میرفتند. آنها در این مدت به خیلی جاها رفته بودند اما همه بی نتیجه بود حتی دفتر منتظری هم که قبلأ محلی برای تجمع خانواده ها بود بسته شده بود. از آبان ماه رژیم با اعمال تمام ترفندهای لازم جهت به حد اقل رساندن واکنش خانواده های زندانیان قتل عام شده شروع به مطلع کردن آنها کرد و برای تعداد بسیار محدودی از شهدا قبر هایی را در قطعه های 108،94،96،98،105،106 و...، منظور کرده وآدرس آنها را به خانواده ها داده بودند.

قبور شهدا سال 1367

 بعد از خروج از زندان شخصأ به دیدن این قبور که همگی در حواشی قطعات ذکر شده قرار دارند رفتم. تا آنجایی که من میدانم و نمونه هایی را از نزدیک شاهد بودم به یقین میتوانم بگویم که تواریخ حک شده، فاقد اعتبار میباشند. کما اینکه خود خانواده ها هم از این موضوع آگاهند و کمتر کسی است که گول اطلاعات مخدوش آخوندی را خورده باشد. خانواده های شهدای سال 1367 هر ساله برای زیارت قبور شهدا به خاوران رفته و آنجا را جایگاه به خون خفتگانشان میدانند.
 

 

در یک نمونه که توسط شاهدان عینی گزارش گردید، پاسداران جنایتکار در یک گور بزرگ دسته جمعی در نزدیکی جاده صومعه سرا ـ کسماء در استان گیلان تنها طی یک شب چندین کامیون جنازه دفن نمودند.
در حوالی جاده خاوران در نزدیکی تهران، دژخیمان دادستانی خمینی، اجساد گروه زیادی از اعدام شدگان را در مجاورت گورستان ارامنه دفن کردند.
در تهران در قطعه 93 گورستان بهشت زهرا، عوامل جنایتکار خمینی، تعداد زیادی ازاعدام شدگان را در یک کانال بزرگ دفن کردند. همچنین در قطعه های 106 ـ 107 و 108 و 109 بهشت زهرا محل دفن تعداد قابل توجهی از زندانیان اعدام شده توسط خانواده هایشان کشف شد.
در اوایل دیماه 67، در منجیل به دنبال بارندگی شدید، یک گور جمعی شامل اجساد بیش از 80 زندانی سیاسی قتل عام شده در 2 کیلومتری غرب جاده رشت کشف شد.
در اصفهان در کنار گورستان باغ رضوان، پاسداران خمینی دهها گور جمعی ایجاد کرده بودند و دسته های 40 تا 100 نفری شهیدان را در آنها ریخته و با خاک پوشانده بودند. این گورهای دسته جمعی توسط خانواده های مجاهدین قتل عام شده کشف شد.
در شهرهای کلاچای و رودسر، خانواده های زندانیان سیاسی، دو گور جمعی شامل 10 جسد از فرزندانشان را پیدا کردند و به دنبال آن میان اهالی و پاسداران، درگیریهایی رخ داد.
در گرمسار، شاهدان عینی گزارش دادند که دو کامیون پر از اجساد اعدام شدگان را از زندانهای اوین و قزلحصار به بیابانهای اطراف گرمسار آورده و در گورهای جمعی بزرگی دفن کردند.

روزهای ملاقات
معمولا روزهای ملاقات یکی از روزهای خوب زندان بود. دو روز در زندان نشاط آفرین بود یکی روزهایی که نوبت آب گرم حمام بود و میتوانستیم با آب گرم حمام چای درست کنیم و محدودیت چای نداشتیم و دیگری روزهای ملاقات که بچه ها لباس نو میپوشیدند و مسئولین صنفی اتاقها شیرینی درست میکردند. روزهای ملاقات روز جشن بند بود. وقتی بچه ها از ملاقات بر میگشتند برای هم تعریف میکردند که در ملاقاتی چه گذشت. یک دنیا خبر بود که به بند می آمد. آن هم چه خبرهایی، همه دست اول. خصوصآ مواقعی که عملیاتهای مجاهدین شروع شده بود و اخبار آن توسط خانواده ها به داخل می‌آمد. در یکی از روزهای ملاقات بعد از عملیات چلچراغ در 28 خرداد 1367، مادری که دو پسر خود را در قتل عام 67 از دست داد میدیدَم که چگونه با حرکتهای عجیب و غریب دست و پا تلاش میکرد شکل یک چلچراغ را در آورد تا به پسرش بفهماند اسم عملیات چلچراغ است یا بعضی دیگر از مادران برای بیان اخبار عملیاتهای نظامی سازمان در مناطق مرزی چه جوری دولا و راست می شدند که مثلا بتوانند اشکال هندسی توپ و تانک را تشریح کنند. بعضی اوقات آنقدر این صحنه ها خنده دار میشد که تا چندین روز سوژه تفریح بچه ها میگردید. ملاقاتها همه کنترل میشد و هر کلمه مشکوک که رد و بدل میشد، کلی مسأله آفرینی میکرد. در این ملاقاتها چه وسایلی که به داخل می آمد. این وسایل کلی در زندگی صنفی ما تحول ایجاد کرده بود. خیلی دلم می خواهد توضیح دهم چگونه این وسایل را به داخل بند میامد اما از آنجا که باز هم زندان و زندانی هست صلاح نمیبینم که این روشها سوزانده شود. پاسداران هیچگاه نفهمیدند و همان بهتر که باز هم در خماری آن بمانند. روزهای ملاقات نه تنها برای ما شادی آفرین بود بلکه برای خانواده ها هم همینطور بود. آنها همیشه برای ملاقات روز شماری میکردند برای خودشان کلی برنامه داشتند از صبح زود جلوی لونا پارک جمع میشدند و با هم صفا میکردند. از اوضاع و احوال یکدیگر با خبر بودند و در حل سایر مشکلات به هم کمک میکردند. آنهایی که وضع مالی خوبی داشتند به آنهایی که مشکل مالی داشتند، کمک میکردند مثلا مادر یکی از بچه ها بیمار بود و احتیاج به عمل جراحی داشت و پدر و مادر یکی دیگر از بچه ها که پزشک بودند با هزینه خودشان او را عمل کردند و از مرگ حتمی نجات دادند. یا بعضی از خانواده ها که از شهرستان میامدند و جایی برای اسکان نداشتند مورد پذیرایی سایر خانواده های تهرانی قرار میگرفتند. روزهای سرد زمستان صبح زود آتش روشن میکردند و هر کس غذایی برای خوردن میاورد و آن را با هم میخوردند. آنها توانسته بودند روابط خودشان را سازماندهی کنند و با انتخاب نماینده از میان خودشان هر روز جهت شکایت و افشای جنایاتی که رژیم در زندان مرتکب میشد به مرکز و نهادی مراجعه میکردند. با خانواده توابین که با رژیم کنار آمده بودند مرز بندی داشتند و کناره میگرفتند. یکی از روزهای ملاقات مادر حمید رضا پهلوی هنگامیکه با ماشین و راننده شخصی خود به محل ملاقات آمده بود و میخواسته به سبک شاهانه از سایر خانواده ها پیشی گرفته و نوبت دیگران را نادیده بگیرد همگی جلوی او ایستاده و حسابی ادبش کرده بودند. تا زمانیکه در زندان بودم از کیفیت و یکپارچگی روابط بین خانواده ها اطلاعات زیادی نداشتم و آنجایی که زمانی مسئول وزارت اطلاعات با سوز و گداز از رفتار و عملکرد آنها حرف میزد به خوبی نمیگرفتم موضوع از چه قرار است، اما وقتیکه خودم از نزدیک با مادر شهدا صحبت میکردم و آنها کارهایی را که در آن زمانها انجام داده بودند برایم تعریف میکردند تازه متوجه شدم که چرا عناصر مفلوک رژیم آنقدر از آنها وحشت داشتند.
روز ملاقات به ما ابلاغ شد یادم نیست ۳ شنبه بود یا ۴ شنبه؛ اما یادم هست که خیلی دلم میخواست اصلأ نباشد. بر خلاف همیشه هیچ تمایلی برای رفتن به ملاقات نداشتم. از رو در رویی با خانواده خیلی اضطراب داشتم. اصلا دلم نمی خواست خبر تائید اعدام ها را از خانواده ها بشنوم. اینجوری باز هم میشد خودمان را گول بزنیم و به قول آن بنده خدا بگویم بچه ها را که اعدام نکرده اند، همه امجدیه هستند و همین روزها بر می گردند پیش ما.

اولین ملاقات بعد از قتل عام
بعد از چندین ماه قطعی ملاقات و پشت سر گذاشتن روزهای جهنمی و خونین، زمان اولین ملاقات با خانواده فرا رسید. بر خلاف همیشه دیگر از شور و نشاط خبری نبود، دیگر بچه ها برای شیک کردن از یکدیگر لباس نمیگرفتند و مسئولین صنفی اتاقها حال تکان خوردن و بساط جشن و سرور بر پا کردن نداشتند. به جای همه اینها، دلهره و نگرانی در بند غوغا بپا کرده بود. هر کس یک سری اسامی برای خودش ردیف کرده بود که از وضیعت آنها اطلاع کسب کند. آنهایی که خواهر یا برادر دیگری در بندها یا زندانهای دیگر داشتند، اضطرابی دو چندان داشتند. همه ما نگران خانواده ها و به خصوص مادرانمان بودیم. در این مدت طفلکی ها خیلی زجر کشیده بودند، به مادرانی فکر میکردم که امروز امیدشان نا امید میشود. مادر عباس مولا حسینی از هواداران مجاهدین و دانشجوی فنی سال دوم در دانشگاه علم و صنعت تهران، خیلی ذهنم را گرفته بود. پیرزن هفتاد ساله ای که تک و تنها صبح زود از قم راه میافتاد و میامد دم درب زندان که تنها پسرش را ببیند و حالا این نامردهای کثافت تنها دلخوشی و امید زندگیش را از او گرفتند و شمع وجودش را خاموش کرده بودند. نگران این بودم که در بازگشت اتفاق بدی برای او بیافتد. بی اختیار اشکهایم سرازیر شده بود، دوست نداشتم بچه ها من را در این حالت ببینند. وضع آنها هم بهتر از من نبود. رفتم پایین توی حیاط کمی قدم بزنم و خودم را برای ملاقات آمده کنم. آن روزها سرود قسم خیلی موضوعیت پیدا کرده بود زیر لب شروع کردم به خواندن:
 به اشکی که از دیده مادران چکیده به مرگ عزیزان قسم
به آه دل خسته بیوه زن، به اشک یتیم هراسان قسم
به اشک زنانی که در مرگ شوی به سر برده تا صبح گریان قسم
 که تا صبح آزادی توده ها بجنگیم با خون و ایمان قسم

 غم انگیز ترین ملاقاتی زندانیان بازمانده با خانوادها شان
حدود ساعت ۹ صبح اولین سری را صدا زدند. با خواندن اسامی، بند خیلی شلوغ شد. بچه‌هایی که اسامی آنها خوانده شده بود همگی لباس پوشیدند و رفتند و آنهایی هم که داخل بند بودند در انتظار بازگشت آنها در حین قدم زدن در راهروی بند و یا حیاط با هم حرف میزدند. نیم ساعتی گذشت که سری دوم اسامی را خواندند من در بین آنها نبودم. چند دقیقه بعد با آمدن سری اول ملاقاتی ها، سری دوم هم رفتند. وقتی بچه ها از ملاقات برگشتند همه دور آنها جمع شدیم و سراپا گوش بودیم تا اخبار را بشنویم. همه یک خبر آوردند
 "بچه ها همه اعدام شدند و وسایل برخی را تحویل داده‌اند و به بعضی دیگر از خانواده ها هم جهت مراجعه به کمیته هایی که تعیین کرده بودند تاریخ داده اند".

بیرون از چهاردیواری محصور زندان غوغایی بر پا بود، صحنه های حماسی و تکاندهنده، مادران سرگشته ایی که فرزندانشان را صدا میکردند اما پاسخی نمی شنیدند. در اوج ناباوری به آنچه که روی داده بود میاندیشیدند، به لحظه ای میاندیشیدند که غنچه های ناشکفته شا ن پرپر میشد، اما سعی میکردند در چهره بروز ندهند مبادا که دشمن شاد شود، جوانها مواظب بودند که پیرها از پای نیفتند، آنهایی که فرزندی را از دست داده بودند در ملاقات با فرزندی دیگر خنده بر لب داشتند اگرچه در دل خون می‌گریستند، در برخورد با پاسداران دندان بر هم میفشردند و تمام وجودشان سر شار از نفرت و کینه بود، فریاد لعنت بر ظالمین سر میدادند. ماورای تمامی اینها هر چند سخت اما پذیرفته بودند آنچه را که عزیزانشان انتخاب کرده بودند و راهی را که رفته بودند. علیرغم تحمیل تمامی محدودیتها مبنی بر عدم برگذاری مراسم‌ سوگواری و عزاداری اما در هر کوی و برزن دسته دسته اهالی محل به دیدار خانواده شهدا میرفتند و آنطوری که بعدأ شنیدم در آن ایام کلمات مجاهدین، اعدام زندانیان سیاسی، اعدام هواداران مجاهدین در زندان، کشتن بچه های مردم...دهان به دهان بین مردم میپیچید و در تاریخ مبارزات خونبار مردم ایران ثبت میشد. اگر چه به دلیل جو خفقان حاکم نمیتوان بر آنچه که در دل و ذهن مردم میگذرد دست یافت اما آنها در یک سر فصل‌هایی به خوبی نشان میدهند که از همه‌چیز آگاهند. زمانیکه لاجوردی ملعون به مجازات رسید با جماعت انبوهی در بازار تهران در تماس بودم آنها بدون اینکه از گذشته من اطلاعی داشته باشند همگی از آنچه که لاجوردی در زندان و بر علیه مجاهدین و سایر زندانیان مبارز در سالهای پیش مرتکب شده سخن میگفتند، از کشتارهای سال ۰ ۱۳۶، از قتل عامهای سال ۶۷ و خیلی چیزهای دیگر که حتی خود من هم بعضی از آنها را نمیدانستم. به واقع اذهان عمومی بهترین و دقیق ترین صفحات تاریخ است، تاریخی که هیچگاه به فراموشی سپرده نخواهد شد و واقعیت عملکرد هر کس در آن به خوبی نگاشته خواهد شد و از گزند هر گونه دستکاری و جعلیات محفوظ میماند.

ثبت وقایع زندان تحت عنوان خاطرات زندان
 متاسفانه در مورد ثبت وقایع زندان های جمهوری اسلامی و آنچه که طی سالهای ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۷ روی داده است با مشکل مواجه هستیم زیرا اکثر قریب به اتفاق تاریخ سازان و نگارنده های آن بدون آنکه بتوانند وقایع زندان را به ثبت برسانند در اثر کشتار دسته جمعی از بین رفتند و فقط تعداد اندکی از زندانیان باقی ماندند که میتوانند دیده های خود را به نگارش درآورند. زندان مثل صحنه تئاتر بود جماعت زیادی در جلوی پرده نقش بازی میکردند و جماعت محدودی هم بودند که در پشت پرده، صحنه گردان بودند. بازیگرانی که در سن رل بازی میکنند فقط میتوانند در مورد نقش خودشان و تشریح ظواهر وقایع اتفاقیه بپردازند، اما سناریو نویسی که در صحنه حضور ندارد از این جایگاه برخوردار است که بتواند راجع به همه آنچه که در صحنه میگذرد و علل آن گفتگو کند و آنهایی هم که تماشاچی هستند فقط میتوانند داستان نمایش را تعریف کنند و از زاویه ای که به تماشای آن نشسته اند آن را تحلیل و نقد کنند. بطور خلاصه می خواهم بگویم ما نمیتوانیم پیرامون روابط موجود در زندان و نقش تاثیر گذار آن در وقلیع زندان اطلاعات زیادی ارائه دهیم، روابطی که پشت آن عناصر بسیار کیفی قرار داشت و با استفاده از توانایی ها و تجارب این افراد بود که زندان سمت و سو میگرفت. خود آنها ذی صلاح ترین افرادی بودند که می توانستند به توضیح یک سری رخدادها در زندان بپردازند.
یقینأ در تمامی سر فصلها و مقاطع زمانی مختلف این موتور محرک و پویا ی رهبری بود که در بطن روابط قرار داشت و همچون چشمه ای جوشان سایر زندانیان را تغذیه میکرد و در گذر از سختیها و برخورد با توطئه های ریز و درشت آنها را هدایت میکرد؛ و بر اساس رهنمودهای این گونه افراد بود که تضادها مراحل کمی و کیفی خود را طی میکردند. قطعأ سختیهای زیادی بر سر راه این افراد بود و تا آنجایی که از نزدیک شاهد بودم زجرهای زیادی را متقبل میشدند اما بار را بر زمین نمی گذاشتند و کار را به سر منزل میرساندند و به همین دلیل هم بود که همواره شاهد سوز و گداز زندانبانان ازروابط بین زندانیان بودیم. هیجگاه سردردهای میگرنی طاهر بزاز حقیقت طلب را در بند شش واحد یک یا اصغر افشار و محمد رضا فاروغی را در سالن پنج آموزشگاه از یاد نمیبرم. در شرایطی که به ظاهر بند روال عادی خودش را طی میکرد این افراد درگیر آنچنان تضادهایی بودند گه برای بعضی ها شنیدن آن هم غیر قابل تصور بود. بعنوان مثال زمستان سال ۱۳۶۵ اگر حضور محمدرضا فاروغی در سالن ۵ آموزشگاه نبود بمراتب ما بیشتر از یک قربانی (علی انصاریون) میدادیم و به مدد راهنمای های خردمندانه رضا فاروقی بود که بند از یک ضربه وحشتناک جان سالم به در برد؛ بنابراین به روشنی میتوان دید که در خیلی از مسایل اینگونه افراد بودند که نقش کیفی در شکل گیری وقایع بازی میکردند و خود همینها هم بودند که میتوانستند مسایل را باز کنند که متاسفانه ما از وجود آنها محروم شدیم و با از دست دادن آنها بخشی از تاریخ زندان را هم از دست دادیم. البته منظور من نفی انگیزه های فردی تک تک افراد و نقش آفرینی آنها نیست، من فقط میخواهم بگویم که این بچه ها در نوع شکل گیری رخدادها و وقایعی که من از آن به عنوان خاطراتم نقل میکنم، نقش کیفی بازی میکردند.
از ناصر نحوی وابسته به گروه فدائیان اقلیت که جزء ملاقاتی های سری اول بود پرسیدم سیامک الماسیان و مسعود (از هواداران گروه اقلیت بودند که با آنها در بند تنبیهی قزلحصار هم اتاقی بودم) چی شدند گفت هیچی آنها هم اعدام شدند و وسایلشان را تحویل خانواده شان دادند. ناصر خیلی ناراحت بود چون آنچنان باور نداشت که آنها اعدام شده باشند. سیگارش را روشن کرد و رفت توی حیاط که قدم بزند من هم چیز دیگری نگفتم. جعفر از وابستگان به گروه پیکار را دیدم که او هم جرء سری اول بود، در مورد "علی رضا زمردیان " سوال کردم و آنطوری که او در ملاقات استنباط کرده بود علی رضا هم اعدام شده بود. من با علی رضا در بند یک بالا مدتی هم بندی بودم. آدم با شخصیتی بود و خیلی تلاش میکرد بین ما و زندانیان غیر مذهبی هماهنگی ایجاد کند. اینگونه که خود او برایم نقل میکرد برخی از دوستان چپ به او گفته بودند که تو نفوذی مجاهدین در اتاق هستی و سعی میکنی مواضع سیاسی آنها را تبلیغ کنی. علی رضا با بچه های چپ در اتاق 5 بند یک بالا بود و در رابطه با موضع گیریهای سیاسی و حرکتهای اعتراضی که آن روزها به اوج خودش هم رسیده بود، بعنوان مسئول اتاق بین ما ومجموعه جریانات چپ نقش هماهنگ کننده بازی میکرد. سری دوم هم از ملاقات بر گشتند و اخبار همانهایی بود که سری اول آورده بودند فقط اسامی جدیدتراز بین شهدای زندانی میامد. تا اینکه نوبت به خود من رسید، لباس پوشیدم و از بند خارج شدم. در بین راه بطور وحشتناکی اضطراب داشتم. کف دستهایم بد جوری عرق میکرد. سعی میکردم آرامش خودم را حفظ کنم و خونسرد باشم. پاسداری که ما را تا سالن ملاقات همراهی میکرد با تهدید میگفت حواستون باشه تو ملاقات حرف اضافه نمی زنید، فقط احوالپرسی میکنید بعد هم برمیگردید داخل بند. وقتی وارد سالن ملاقات شدم و چشمم به خانواده ها افتاد احساس خاصی داشتم که قادر به توصیف آن نیستم. از کابین اول شروع کردم به دیدن خانواده ها تا مادر خودم را ببینم. آنها لبخندزنان به ما نگاه میکردند و سرشان را به علامت سلام کردن تکان میدادند، از قیافه هاشان میشد فهمید چقدر سختی کشیده اند، دل تو دلشون نبود تا فرزندانشان را ببینند. خیلی از آنها جدید بودند و من نمیشناختم. چقدر جای مادرانی که همیشه میدیدم خالی بود به آنها عادت کرده بودیم. آنها هم نسبت به ما خیلی محبت داشتند. به هر کابین که میرسیدم به یاد یکیشان میافتادم و یک دنیا خاطره بود که در یک آن در ذهنم مرور میشد. انگاری تمام غم و غصه های دنیا ریخته روی سرم. هر کابین را که رد میکردم دلهره ام هم بیشتر میشد.


به کابین یکی مانده به آخر که رسیدم مادرم را دیدم. بنده خدا تنها ایستاده بود و منتظر. خندیدم و به او سلام کردم. پرسید: حالت خوبه؟ گفتم: آره بابا خوبم بادمجون بم که آفت نداره. هر چی باشه مادرم بود او را خوب میشناختم میدانستم خیلی ناراحت است. با شنیدن این حرف زد زیر گریه؛ اما زود خودش جمع وجور کرد. من هم بحث را عوض کردم وحا ل واحوال اعضاء خانواده را پرسیدم.
 پرسیدم: تنها آمدی گفت: آره، گفتم: فکر نکردی اگر وسایل بهت میدادند تنهایی چکار میکردی، مادر بیچاره سرش را انداخت پایین و گفت: خدا را شکر، حالا که ندادند. فهمیدم حرف نابجایی زدم.
 پرسیدم: راستی از اکبر (صمدی) چه خبر؟ حالش خوب است؟ (من و او بچه محل بودیم و چند سال هم در بند چهار واحد یک زندان قزلحصار هم بندی بودیم) گفت: حالش خوبه، چند روز پیش ملاقات داشت. مادرش سلام رساند و میگفت اکبر نگران تو است گفتم: سلام برسان و بگو من هم خوبم.
مادرم گفت: خانم سینکی و مادر مراد (مجاهد شهید مراد بهادر قشقایی) هم آمدند و منتظر ملاقات هستند. بنده خدا مادر مراد هنوز پاش خوب نشده و دکتر گفته باید یک مدت دیگر با عصا راه برود. با شنیدن این خبر دنیا روی سرم خراب شد با اینکه خیلی روی خودم کار کرده بودم در حین ملاقات جلوی احساسات خودم را بگیرم و عادی جلوه کنم، اما بغضم گرفت.
 پرسیدم: به مادر مراد چیزی نگفتند؟ مادرم گفت: نه، از پسرش خبری نداره، پیش شماست؟
 گفتم: بگو برای دیدن مراد دیگه اینجا نیاید، اما اصغر سینکی حالش خوب و اینجا پیش ما است.
مادرم گفت: هزار تومان پول دادم، چیزی احتیاج داری برات بیارم، گفتم: نه دستت درد نکنه اگر چیزی خواستم میگم و خلاصه کمی هم از این ور و آنور حرف زدیم تا اینکه صدای آیفون قطع شد و از پشت شیشه از همدیگر خداحافظی کردیم. او در حالیکه لبخند بر لب داشت رفت و من هم به بند برگشتم.
 وقتی به بند برگشتم مستقیم رفتم توی اتاقم و کنار دیوار نشستم. حمید حسین زاده، یزدان افشارپور، ابوالفضل مرندی و حسن جشنیوند آمدند کنارم نشستند. حسن پرسید مادرت خوب بود؟ چه خبر؟ گفتم هیچی، همان خبرهایی که دارید. آقای امیر انتظام که طرف دیگر اتاق زیر پنجره نشسته بود پرسید: رضا جان توانستی ازوضیعت دوستانتان چیزی بفهمی؟ راستش نمیدونم یکدفعه چی شد، اصلأ نتوانستم خودم را کنترل کنم، بغضی را که در تمامی این دوران فرو خورده بودم، ترکید. زدم زیر گریه، با صدای بلند می گریستم و هر چی سعی میکردم خودم را کنترل کنم نمیشد. به هق هق افتاده بودم، اشک در چشمان همه بچه هایی که کنارم نشسته بودند جمع شده بود، امیر انتظام که خیلی متاثر شده بود بلند شد آمد کنارم و سعی میکرد به من تسلی دهد. همین جا بود که احمد از وابستگان سازمان اکثریت در اوج نا آگاهی و حماقت و با خنده سفیهانه ای گفت بابا اینها همش خالی‌بندی است. کسی اعدام نشده است. ح م که با دو عصا وسط اتاق در حال قدم زدن بود و شاهد تمام صحنه بود با عصبانیتی که تا آن روز در او ندیده بودم برگشت و گفت راست میگی اینها همش ذهنیت است کسی اعدام نشده، بیژن جزنی هم اعدام نشده، اگر بری بند بغلی او را حتمأ خواهی دید.
برخی از خانواده ها و مادران از ترس اینکه مبادا خبر مرگ فرزندانشان را دریافت کنند، آن روز به زندان مراجعه نکرده بودند؛ اما از طریق سایر مادرها این خبر به آنها داده شد که برای ملاقات فرزندانشان به زندان مراجعه کنند. حواسمون جمع بچه هایی که آن روز ملاقات نداشتند بود. یکی از این افراد مرحوم جمال (حسین) شکراللهی بود.
جمال سند زنده‌ایی بود از جنایات بیشمار رژیم. همواره یکی از اساسی ترین سیاستهای رژیم در زندان نفی هویت زندانی سیاسی و از بین بردن انگیزه مقاومت دربین زندانیان بود و تمام جناحهای رژیم با ابزار و روشهای متفاوت و متضاد در راستای تحقق این هدف حرکت میکردند. سید اسدالله لاجوردی سر دژخیم زندان اوین یکی از جدی ترین مهره‌های پیشبرد این طرح محسوب میشد، وبه همین دلیل روی پروژه تواب سازی با جدیت هر چه تمام تر مایه میگذاشت و برای عملی کردن طرح های خود به حداکثر خشونت متوسل میشد. بعنوان مثال درسالهای 1362 و 63 به دنبال عدم پذیرش طرح انفعال سازی زندانیان مبنی بر رفتن به کانون (یکی دیگر از زندانهای جمهوری اسلامی واقع در کرج) از جانب کلیه زندانیان سیاسی سر موضع در زندان قزلحصار، توطئه شوم لاجوردی و داوود رحمانی مبنی بر بستن درب اتاقها و اعمال فشارهای طاقت فرسا بر زندانیان به اجراء درامد. با اوج گیری فشارها و شکنجه های روحی نظیر همان مصاحبه های بیست ساعته و تابوت که قبلا اشاره کردم، در بند ۲ واحد یک زندان قزلحصار مسایلی بوجود میاید ومتاسفانه فردی به نام ولی رضائی معروف به "اوس ولی " که خارج از توانیها و صلاحیتهای فردی خود و تکروانه عمل کرده بود، به دنبال وادادگی و همکاری گسترده اطلاعاتی با حاج داوود، تعدادی زیادی از بچه ها را زیر ضرب برد. در اثر این ضربه خائنانه تعداد زیادی از زندانیان بند ۲ به انفعال و راست روی کشانده شدند و تعدادی هم مثل محمد زارع و جمال شکراللهی دچار بحرانهای شدید روحی میگردند. محمد زارع در سکوت مطلق فرو رفته بود و با هیچکس حرف نمیزد. جمال هم دچار نوسانات شدید روحی بود یک روز خوب بود و یک روز ناخوش. در اثنای اعدامها وضیعت روحی جمال خیلی خراب شده بود، کارهای غیر ارادی انجام میداد و ادرار خودش را نمیتوانست کنترل کند. از صبح تا شب می خوابید و شب که میشد میامد سر سفره می نشست و هر چهار وعده غذای خود را با هم می خورد. پرتقال را با پوستش میخورد. نسبت به دیگران حالت تهاجمی داشت؛ اما خوشبختانه رابطه خوبی با من داشت و به همین دلیل مسئولیت جمع و جور کردن او به عهده من بود و حسن جشنیوند هم در این رابطه خیلی کمک میکرد. او در اوایل هنوز نمیدانست چی به چیه، کم کم بچه ها ماجرا را حالیش کردند. روز ملاقات خانوادهاش نیامده بودند، حس کردم دوباره رفته تو حال خودش و رفتارهاش داره تغییر میکند. بعد از ظهر صداش کردم و دوتایی رفتیم توی حیاط. جمال صدای بسیار قشنگی و حافظه خوبی هم داشت، اکثر سرودهای سازمان را از حفظ داشت و در آن روزهای قبل از اعدام هم که پیک های سازمان دستگیر میشدند و به زندان میامدند به همراه خودشان سرودهای جدید سازمان را به زندان آورده بودند و جمال همه آنها را یاد گرفته بود. در گذشته هر وقت که حالش خوب بود در مراسم ها شعر و سرود میخواند. گفتم جمال یک شعر بخان صفا کنیم و او هم با صدای دلنشین خود شروع کرد به خواندن ترانه همیشگی زندان «شمع شبانه». جمال بعد از آزدی از زندان به دلیل شرایط وخیم روحی ناشی از شکنجه های روانی زندان در رودرویی با پدیده های ناهنجار اجتماعی متاسفانه با خوردن قرص دست به خودکشی زد و به زندگی خود پایان داد و بدینسان برگی دیگر بر صفحات جنایات رژیم جمهوری اسلامی افزوده شد

روال عادی زندگی بعد از قتل عام در زندان اوین
با گذشت زمان زندگی روزانه به روال عادی خود باز گشته بود. برنامه روزانه نسبتا فردی شده بود و هر کس برای خود کاری میکرد. کیفیت برنامه های روزانه نسبت به قبل از اعدامها کاملا تغییر کرده بود. یکی از فعالیت های عمومی یادگیری زبان عربی و انگلیسی بود. قبل از اعدامها در مناسبات سیاسی و تشکیلاتی بند زبان خواندن یک حرکت انفعالی محسوب میشد و بچه هایی که در مناسبات تشکیلاتی بند بودند از این کار بر حذر میشدند. در واقع روی آوردن به یادگیری زبان در آن مناسبات بنا به شرایط سیاسی خاصی که وجود داشت به نوعی سفید کاری محسوب میگردید؛ اما بعد از قتل عام از آنجایی که دیگر امکان تشکیلات زدن وجود نداشت، یاد گیری زبان تنها کار مستمری بود که می توانست وقت بچه ها را پر کند.
تشکل صنفی خودمان را حفظ کرده بودیم. هر چند مدت با رای گیری یکی از بچه ها مسئول صنفی میشد و سایر بچه های دیگر با او همراهی میکردند.
سایر مسئولیتهای دیگر نظیر مسئول فروشگاه و نظافت و ملی کاری هم مشغول به کار بودند. در آن زمان مجاهد شهید جعفر کاظمی مسئولیت فروشگاه و گرفتن سفارش خرید از بند ها را بعهده داشت و هفته ایی یک بار برای گرفتن سفارش به بند سر میزد.
جعفر با استفاده از این موقعیتی که داشت اخبار بیرون از بند را به ما منتقل میکرد و ما را در جریان اخباری که در زندان و بین زندانبانان وجود داشت قرار میداد.

عفو زندانیان غیر مجاهد بمناسبت 22 بهمن 1367
رژیم بچه های غیر مذهبی را از ما جدا کرده بود و انها را به بند 3 ساختمان 325 منتقل کرده بود. آنها در 22 بهمن 1367 بواسطه عفو خمینی از زندان آزاد شدند. رفسنجانی در کتاب خاطرات خود به تاریخ 24 بهمن 1367 در این رابطه مینویسد
"اول وقت به مجلس رفتم. برف سنگینی می بارید. گزارش ها راخواندم. در جلسه علنی از حضور مردم در راهپیمایی 22 بهمن تشکر کردم و در مورد آزادی زندانیان سیاسی با عفو امام حرف زدم. خوشبختانه در همین شرایط، با کارشناسی خوب وزارت اطلاعات و عفو و گذشت حضرت امام امت، اجازه داده شد بخشی از نیروهایی که به خاطر اشتباهات و گناه هایشان، گرفتار جزای اعمال خودشان بودند، دوباره به جامعه راه پیدا بکنند که این، هم نشان تثبیت انقلاب و هم نشان عفو، گذشت و سعه صدر مردم و رهبری انقلاب است. امیدواریم آنها از این گذشت سوءاستفاده نکنند و گذشته بد خودشان را جبران کنند و از مسئولین مربوطه هم انتظار داریم که نصایح امام را جدی بگیرند و در راه جذب اینها به جامعه و محیط کار و تلاش، سخت گیری های بی مورد نشود تا اینها بتوانند وارد متن جامعه بشوند و این مسأله، برای دیگران که در بیرون و داخل منتظرند تا ببینند که آیا جامعه آنها را جذب می کند، سند خوبی بشود تا ما یکپارچگی جامعه مان را که بحمدالله تا به حال حفظ شده است، به خوبی حفظ کنیم.

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

قسمت هشتم

قسمت نهم

قسمت دهم

قسمت یازدهم

قسمت دوازدهم