کاظم مصطفوی : نامه به دخترم

دخترم!
نادیده ام!
دیدنت حرام!

این سالها می گذرند
این سالها مثل عبور سرب داغ
از رگهای من می گذرند...

دخترم!
نادیده ای مرا
سهم ما همین است.
و من دوست ندارم تو را
و هیچ عزیز دیگری را
تا وقتی که گور خوابی
تنها دارایی خود
ـ یعنی که گور خود را نیز ـ
از دست می دهد.
دخترم بیزارم از خودم، از همه، از این جهان دد.
یا دختر گلفروشی در خیابان گل می فروشد
بیزارم از این دنیای ستم.

دخترم
زیباتر از این ماه رخشان
هرگز نبوده ای
اما من!
تا کارتن خوابی له می شود زیر چرخهای ماشین این نظام
تف کرده ام به این ماه
تف کرده ام به هست و نیست این آئین کجمدار
و بوسیده ام
قبضة سلاح آنان را
که بر عبای نخ نمای این نظم شلیک کرده اند.

من چگونه نگاه کنم به «عبدالله»
که دخترش را به میدان فرستاد
و هنوز بعد از سی سال
بی شکوه ای می خندد.
من به «رضا» با «صبا»یش، که تا آخر ایستاد،
از کدام مهر پدری بگویم؟

دخترم
اینجا چند پدر هست که دخترانشان را دزدیده اند
آنجا
چند دختر دزدیده را
در حراج به دبی برده اند؟
دخترم
سهم ما تن دادن به این ستم نیست
سهم ما آسودن بر بالش گرم فراموشی نیست.
سهم ما تف کردن به کلماتی است آلوده به جذام جانیان.


از خانه که آمدم با مهر همة پدران بودم
و آنگاه که بغض  سلسلة مادران را دیدم
عهد بستم بر ویرانی کاخی
مزین به کاشیهایی از خون
و عکسی از عمامه و لباده.

دخترم بگذار بگویند هرچه می گویند را
این راه که من رفته ام
ـ با دشواریهای زشت و زیبایش می گویم ـ
هنوز ادامه دارد
و خیل بی باوران به درد و همدردی نمی فهمند
در آن سوی این دریا
پشت این کوه
آن سوی این شهر
جایی هست که باید رفت
شهری هست که باید دیدش!

مرا با ارتش گرسنگان
بیکاران، مطرودان و بی خانمانها واگذار
من اسم نوشته ام در کاروان آوارگان
و بی پرده و عیان بگویم
من در برابر شکوه صبح و پرواز بلندشان
اعتراف می کنم، بی هیچ هراسی از تکرار
من عموی همة گورخوابهایم .
و جنین های پیش فروش شده
پاره های تن من هستند.
یعنی، در یک کلام
دخترم
بگذر از این پدر که گذر ایام
چیزی از عشقش به شلیک کم نکرده است.