ما باج به «شُغاد» نمی دهیم

 


   از مثَلهای معروف و رایج زبان فارسی یکی هم این است: «ما باج به شغال نمی دهیم». بدنیست بدانید که ریشه این ضرب المثل به شاهنامه فردوسی راه می برد و اصل آن چنین است: «ما باج به شُغاد نمی دهیم».
امّا «شُغاد» که بود؟
   در سرای زال، پدر رستم، فرمانروای زابلستان، کنیزکی ماهروی بود که «رود» می نواخت و آوازی خوش داشت. زال به او دل بست و او را به همسری پذیرفت و «شُغاد» از این پیوند به دنیا آمد.
«کنیزک پسر زاد از وی یکی/  که از ماه پیدا نبود اندکی»
(=کنیزک از زال پسری به دنیاآورد که از نظر زیبایی ذرّه یی با ماه تفاوت نداشت)
«به بالا (=قدّ) و دیدار (=چهره)سام سوار
       و زو شاد شد دوده نامدار»
(به قدّ و به چهره مانند سام دلیر، پدر زال، بود و از تولّد او این دودمان نامدار و مشهور شاد شد.)
وقتی شغاد بالید و به جوانی رسید و از «دانش و هنر» بهره گرفت، زال او را به کابل فرستاد که «پادشاه» آن هر ساله به زال خَراج (=مالیات) می داد. پادشاه کابل دلیری و شایستگی شغاد را پسندید و دختر خود را به زنی به او داد.
شاه کابل هر ساله «یک چرم گاو، زر» (یک انبان از پوست گاو پر از طلا) به رستم «باژ» (=باج) می داد و امیدداشت که چون شُغاد داماد وی شد، رستم از گرفتن باژ چشم پوشد، ولی باژ را همچنان «بستدند» (=گرفتند).
می گویند مردم کابل که دریافته بودند که شغاد می خواهد باج به رستم ندهد و باج و خراجی را که از مردم می گیرد، خود به تصرّف درآورد، از بیم این که رستم به کابل لشکرکشی کند، علیه شغاد به اعتراض برخاستند و اعلام کردند: «ما باج به شُغاد نمی دهیم».
 امّا از سوی دیگر، شغاد از رفتار برادرش رستم که همچنان پیگیر گرفتن خراج بود، خشمناک شد و به همداستانی شاه کابل به نابودی رستم کمر بست و آن دو توطئه یی اهریمنی را تدارک دیدند.
شغاد به شاه کابل گفت:
«یکی سور کن، مهتران را بخوان / می و رود و رامشگران را بخوان
(=جشنی برپاکن و بزرگان را دعوت کن و می و رود و خوانندگان و نوازندگان را مهیاکن)
به می خوردن اندر، مرا سرد گوی / میان سخن، ناجوانمرد گوی»
 (=به هنگام نوشیدن می، سخنهای ناروا بگو و مرا ناجوانمرد خطاب کن)
من هم پس از این سخنان ناروا و ستیزه جویانه، به قهر به زابلستان خواهم رفت و از «سالار کابلستان» به رستم شکایت خواهم کرد:
«چه پیش برادر، چه پیش پدر / ترا ناسزا خوانم و بدگُهر (=بدنژاد)
رستم از این واقعه برآشفته خواهدشد و به «نامور شهر من» (=کابل) خواهدآمد. تو هم «نخجیرگاهی» (=شکارگاهی) با چند چاه سرپوشیده، به اندازه رستم و رخش او بکَن و در ته چاه، شمشیرهای دراز قراربده:
«تو نخجیرگاهی نگه کن (=برگزین) به راه/ بکَن چاه، چندی به نخجیرگاه
به اندازه رستم و رخش، ساز  / به بُن در نشان تیغهای دراز
سر چاه را سخن کن (=محکم کن) زان سپس / مگوی این سخن نیز، با هیچکس»
   این نیرنگ را به کار بستند، شغاد به زابلستان رفت و به زال و رستم شکایت برد. رستم براشفت و با سپاهی اندک روانه کابلستان شد.
وقتی رستم روانه شد، شغاد سواری را شتابان به کابل فرستاد و به شاه کابل خبرداد که رستم با سپاهی اندک به زودی به کابل می رسد و تو هم به استقبال او بیا و «از کَرده پوزش بخواه» و او را به نخجیرگاه فرابخوان. وقتی رستم به کابل رسید، شاه کابل از اسب پیاده شد و:
«ز سر، شاره (=نوعی سربند و دستار) هندوی برگرفت/
  برهنه شد و دست برسرگرفت
دو رخ را به خاک سیه برنهاد / همی کرد پوزش ز کار شغاد:
و به رستم گفت: اگر بنده از روی مستی سرکشی کردم،
«سزد گر ببخشی گناه مرا/ کنی تازه آیین و راه مرا»
رستم گناهش را بخشید و به مقام و «پایگاه» او افزود و از اسب خشم فرود آمد.
شاه کابل در سبزه زاری بسیار دلگشا، خرّم «جشنگاهی» برپاکرد و همگی در آن بزم شاهانه به شادی و شادخواری نشستند و پس از پایان بزم، شاه کابل رستم را به نخجیرگاهی سراسر سبز و خرم و پر از «گور و آهو» فراخواند و رستم نیز بی اندیشه به نیّات شوم شغاد و شاه کابل به نخجیرگاه روان شد و ناگاه رستم و رخش به چاهی درافتادند پر از تیغها و خنجرهایی که در آن چاه نشانده بودند. پهلوی رخش بدرید و رستم نیز زخم فراوان برداشت.
رستم وقتی به توطئه شغاد و شاه کابل پی برد، در آخرین لحظات زندگی تیری بر چلّه کمان نهاد و شغاد را که در نزدیکی او پشت درختی میان تُهی پنهان شده بود با تیر به درخت دوخت و خود نیز «پس از نیایش یزدان» جان سپرد.