محمد قرائی: یادی ازیک شهید سرفراز

آخرین بارکه اورا دیدم پس ازشهادت سرداربزرگ خلق موسی خیابانی و یاران دلاورش بود. بغلم کرد وهای های گریست... لحظاتی بعد بسرعت خودش را یافت وغرید که انتقامشان را خواهیم گرفت. درآن شب سرد و سیاه زمستانی مثل همیشه دستانم را بگرمی فشرد وسرود خوانان دردل شب پرخطرشهر فرورفت.

چند روز بعد توسط سپاه دستگیر شدم و پس از پذیرایی های مقرراولیه در مقر کوهسنگی مرا به کمیته مرکزی مشهد انتقال دادند. ساختمان کمیته مرکزی همان ساختمان حزب رستاخیز سابق بود که در خیابان ارگ قرارداشت. در سالن تازه سازش تعدادی سلول یک بارمصرف ساخته شده بود. به نظرمی رسید تازه ساز باشند. با دیوارهایی چوبی که با لایه ای ازسیمان سیاه پوشانده بودند. تعدادی سلول در دو طرف سالنی مستطیلی شکل با درب های آهنی و سوراخی بالای در که ازبیرون بسته می شد. روزها نوحه های مشمزکننده و دلخراش آهنگران ازبلند گوی پرقدرتی پخش می شد وشبها صدای شکنجه یاران مقاومت. بعدها فهمیدم که در گوشه حیاط،، زیرزمینی بود با چند پله، که شکنجه گاه کمیته بود. شبهای نخست فکرمی کردم نوار گذاشته اند. صدای جیغ و فریاد و مدتی بعد صدا آرام می گرفت و فروکش می کرد و این صدا بدفعات تکرارمی شد. بعدها که به اتاق عمومی وارد شدم، دوستان گفتند که صدا واقعی است و نواری در کار نیست؛ بخصوص که اتاق شکنجه در حدود پنجاه متری اتاق عمومی بود و می شد موقع بازوبسته شدن درب اتاق، پلکان زیرزمین را دید.

دوران بازجویی ها هنوزتمام نشده بود و منتظر باصطلاح دادگاه فرمایشی بودیم. یکروز بازجو مرا صدا کرد و چشم بند به چشم، دستم را گرفت و دور حیاط، دوری زدیم وسرانجام گفت بنشین وچشم بندت را بردار!
روبرویم جوانی نشسته بود باریشی بلند وسر و کله باد کرده و خونین ... بی اختیارچشمانم به روی پاهای له ولورده مرد سرید. درلابلای چرک و خون یک سفیدی بیرون زده بود... نمی دانم استخوان بود یا غضروف پا... سرم داغ شده بود وقلبم تیرمی کشید.
شکنجه گرعربده کشید: حتما این منافق ... را می شناسی و همزمان کمی چشم بند او را بالازد ... احمد رضا بود. احمد رضای گنجی!
اوهم مرا شناخت. قبل ازاینکه من حرفی بزنم؛ احمد رضا گفت آشنایی ما از... شروع شده است. معلوم شد که چیزی درباره من نگفته است. بازجو با عصبانیت دستم راگرفت ودرحالی که فحش می داد مرا به سلولم برگرداند. شب از نیمه گذشته بود و من به پاهای پاره پاره احمد رضا فکرمی کردم. آخرین بارکه دیده بودمش به من گفت پدرم اصراردارد که ازکشورخارج شوم. می گفت پس ازشهادت برادرم حمیدرضا، خانواده پایشان را دریک کفش کرده اند که من بروم و برای این کارحاضر شده اند حتی همه داروندار خودشان را نیزبفروشند. احمدرضا در حالیکه قطرات اشک درچشمانش جمع شده بود گفت تاپای جان برسرآرمانم ایستاده ام. مدتی بعد سربردارشد.

آن فروریخته گلهای پریشان در باد
کز می‌ جام شهادت همه مدهوشانند
نامشان زمزمه نیمه‌شب مستان باد
تا نگویند که از یاد فراموشانند

سی وپنج سال ازآن دوران سیاه می گذرد. دورانی که بقول اشرف شهیدان جهان خبردارنشد بر مردم ما چه گذشت. آن عاشقانه شرزه که باشب نزیستند. شب را با جانهای شیفته شان ستاره باران کردند. با کهکشانی ازستارگان شب شکن، پیام آورسپیده سحرشدند. جوشش سرخ همان خونهای مطهراست که این روزها دامن گیر جلادان شده است. جلادان عمامه بسر قصدشان نابودی و دفن حتی "نام"،"یاد" و"راه" مجاهد خلق بود؛ غافل از آنکه بقول چه گوارا انقلابیون راستین به مثابه بذرعمل می کنند. این روزها به وضوح می شود جمله تاریخی رهبری هوشیارمقاومت را بخوبی فهم کرد که بارها درپایان نوشته ها وسخنرانی هایش گفته و نوشته است:
" رود خروشان خون شهیدان ضامن پیروزی محتوم خلق ماست"