عبدالعلی معصومی: صادق هدایت

رژیم آخوندی در این سی و چند سال تا توانست صادق هدایت را شلاق کش کرد و برای بدنام کردنش آسمان را به ریسمان بست امّا نتوانست او را در پستوی فراموشی پنهان نگه دارد و به ناچار با یک شیّادی آخوندی کتابهایش را به جای خود او مُثله کرد تا خوانندگان آثارش را به بیراهه بکشاند.

در 7 اسفند1392، خبرگزاری «ایسنا» زیر عنوان «این کاریکاتورها اثر صادق هدایت نیست»، متن گفتگویی را با جهانگیر هدایت، برادرزاده او، انتشار داد. او در این گفتگو، ازجمله، گفت: «... در دولت احمدی‌ نژاد ... اجازه چاپ آثار صادق هدایت داده نشد،‌ امّا قبل از آن به تعداد زیادی از ناشران مجوّز انتشار کارهای هدایت را دادند. در آن دوران ما تمام این آثار را بررسی کردیم و دیدیم متأسّفانه به طور وحشتناکی به تغییر، تحریف و حذف آلوده‌ اند. اینها آثار صادق هدایت نیست؛ کاریکاتوری است از آثار هدایت... ناشران، کتابها را به "ارشاد" می‌ برند. تمام کتاب را می ‌زنند و کتاب مُثله ‌شده را چاپ می‌ کنند... و به اسم کتاب هدایت می ‌فروشند. اگر کتاب چاپ نشود، بهتر از این است که چیزی چاپ شود که هدایت آن را ننوشته است».
     راستی صادق هدایت که بود که این چنین آماج تیرهای به زهرآلوده این رجّاله های برآمده از گور تاریخ قرارگرفت. او در روز 28بهمن 1281 شمسی، در خانواده یی از خاندانهای قاجار، به دنیا آمد و در 19فروردین 1330 به زندگی اش پایان داد. او را در گورستان «پرلاشز» پاریس به خاک سپردند، همان جا که در آذر 64 نیز یکی از همدردان او ـ زنده یاد دکتر غلامحسین ساعدی ـ به خاک سپرده شد.


    دکتر ساعدی بر سر مزار هدایت در فروردین 1362 گفت: «سر مزار آزاده مردی از جهان جمع شده ایم که همچون ما، آوارگان، در به در و آواره زیست و شهامت و شجاعتش تا بدان حدّ بود که نقطه پایان زندگیش را، عزرائیل نه، که خود گذاشت، و بدان سان که مشت بر سینه زندگی نکبت بار طبقه آلوده خویش زد، مشت محکمتری نیز بر سینه مرگ اجباری زد... هوشیاری و درایت هدایت در این بود که به چیزی که نمی خواست تن نمی داد و هیچ چیز شکل گرفته و جاافتاده را قبول نمی کرد؛ هوشیاری او در این بود که معترض بود؛ مدام معترض بود؛ هوشیاری او در این بود که زندگی را تنها، خوردن و خوابیدن و تخم و تَرکه پس انداختن، راست و ریس کردن حساب بانکی و غرغره کردن خاطرات نمی دانست...
    این آواره معترض را اگر انزواگر و انزواجو و مرگ طلب خوانده اند به غلط خوانده اند و نامیده اند؛ او زندگی را در پویایی می دید؛ در بیقراری خویش می دید؛ دنبال آب زندگی بود، از حضور در مجامع رسمی و انجمنهای ادبی امتناع داشت، قهوه خانه کنار آب کرج را بیشتر می پسندید...   آزادمردان ادا درنمی آورند؛ آزادمردان چنان می نمایند که هستند. و این چنین بود که با مردم اُخت شد... او برای همه می نوشت... او یک روشنفکر به تمام معنی بود، دُم خود را به جایی نبست، از هیچ حزب و دسته دَمدمی مزاج سردرنیاورد. تقلّا کرد، جستجو کرد، نوشت و مدام نوشت، غریبانه زیست، آنچنان که در وطن خویش نیز غریب بود... هدایت پیوند استبداد را با تسلّط مذهبی بسیار خوب می فهمید... او بوی گنداب جامعه متحجّر را می فهمید. جادوگر غریبی بود. بی آن که با جانوران و  حَشرات حوزه های علمیه و مدارس علوم دینی حَشر و نَشری داشته باشد، همه را به روشنی می شناخت... هدایت اگر امروز زنده بود و تسلّط دستاربندان را بر وطن ما می دید... "حَیّ بن یَقظان" یا "زنده بیدار" بود. روشنفکری که دُم به تله نداده بود، سر تسلیم؛ هیچ وقت سر تسلیم، درمقابل هیچ قدرتی فرونمی آورد، مطمئناٌ، هدایت رودررو با رژیم جمهوری اسلامی می ایستاد، هم با قلم و هم با اسلحه. هدایت تن به خودکشی نمی داد» (مجله «الفبا»، دوره جدید، جلد دوم، بهار 1362).

تصویرگر «کوچه تاریک»   
    پیش از هدایت از درد و داغ مردم در قصه ها خبری نبود، همچنان که در شعر «فاخر». او پای آدمهای بی چهره و ازیادرفته را به داستانهای خود بازکرد. با نشتر طنزی تلخ، اعماق جامعه را شکافت و عمق دردها، فقر و نکبت و فساد و درماندگیها و موذیگریهای رانده شدگان جامعه را به تصویر کشید؛ بر ارزشهای حقیری که در جامعه براساس آن آدمها را می سنجند و بنیاد روابط بر آنها سوار شده است، تف کرد و سرانجام نیز در اعتراض به همان ارزشها، که زندگی را تنها برای رَجّاله ها، دزدها و قلدرها پذیرفتنی کرده است، بر زندگی خود خط پایان نهاد. از این زاویه، خودکشی هدایت لگد محکمی است بر مناسبات حاکم بر جامعه یی که برای هنر، عشق و آزادی کمترین بهایی قائل نیست. در زندانی که بر سراسر گستره خاک این جامعه، «آزاده مردان» را تخته بند کرده است، «هنرمندی نیابی شادمانه».
    نگاهی هرچند کوتاه به داستان «زنده به گوران»
 کتاب «زنده به گور»، از این ویژگی هدایت پرده برمی دارد. در این مجموعه داستان، به سه گونه از مردم بیشتر پرداخته است: هنرمندی تنها که فشار زندگی او را دیوانه کرده و سرانجام به خودکشی وادارش می کند؛ گوژپشتی که در زندگی کوتاه خود جز تحقیر از مردم ندیده است و بالاخره، درد و رنج عظیم زنانی که نظام «مردسالاری» شدیدترین ستمها را بر آنها روا می دارد، و در چهاردیواری اندرونی، به تقدیر فرومایه یی که جامعه برایشان رقم زده است، دل سپرده اند.
     در داستانهای «مرده خورها» و «حاجی مراد» زندگی سراسر ادبار و فلاکت زنان در اندرونی ها تصویر می شود و در «آبجی خانم»، دغدغه های پیردختری را می بینیم که جامعه به خاطر زشتیش او را از خود می راند و سرانجام در شب عروسی خواهر کوچک زیبایش، از فشار غصّه خود را در آب انبار خانه خفه می کند.
    هدایت «داوود گوژپشت» را، در کتاب «زنده به گور» این طور تصویر می کند: «او فکر می کرد، می دید از آغاز بچگی خودش تا کنون همیشه اسباب تمسخر یا ترحّم دیگران بوده، یادش افتاد اولین بار که معلم سر درس تاریخ گفت که "اهالی اسپارت بچه های هیولا یا ناقص را می کشتند" همه شاگردان برگشتند و به او نگاه کردند و حالت غریبی به او دست داد، امّا حالا آرزو می کرد که این قانون در همه جای دنیا مجری می شد و یا اقلّاً مثل اغلب جاها قدغن می کردند تا اشخاص ناقص و معیوب از زناشویی خودداری بکنند، چون می دانست که همه اینها تقصیر پدرش است. صورت رنگ پریده، گونه های استخوانی، پای چشمهای گود و کبود، دهان نیمه باز و حالت مرگ پدرش، همان طور که دیده بود، از جلو چشمش گذشت؛ پدر کوفت کشیده پیر که زن جوان گرفته بود و همه بچه های او کور و افلیج به دنیا آمده بودند. یکی از برادرهایش که زنده مانده بود، او هم لال و احمق بود، تا این که دو سال پیش مرد. با خودش می گفت: شاید آنها خوشبخت بودند!».

«آدمها و بویناکی دنیاهاشان»!
هدایت با توانی شگفت، بدون اندکی پیرایه و تصنّع، زندگی مردم را تصویر می کند، امّا از لا به لای طنزهای تلخ او، عشق به مردم، رو نشان نمی دهد. بر هر آن چه که هست شمشیر می کشد، بدون این که این اندیشه را به خود راه دهد که آنها نیز، همچون او، تخته بند شرایطی هستند که دیگران برایشان فراهم کرده اند: «به من چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجّاله ها بکنم که سالم بودند، خوب می خوردند، خوب می خوابیدند... و  هرگز ذرّه یی از دردهای مرا حس نکرده بودند» (بوف کور، ص 114).
    در داستانهای او آدمها به یکدیگر دروغ می گویند، نارو می زنند، برای فریب این و آن به هر رنگ و نیرنگی متوسّل می شوند. هیچ گوشی شنوا نیست، «هیچ چشمی، عاشقانه، به زمین خیره نمی شود». خواستها آن قدر پست و حقیر و بی پایه است که تصوّر آن هم برای انسانهایی که با جامعه همسنخ نیستند، خنده آور است. در خانه های توسری خورده، آدمهای توسری خورده و موذی، با چنگ و دندان لاشه گندیده یی را می کاوند تا خود را، فقط خود را، نجات دهند و هرچه دیرتر جسد متحرّک خود را به دهان گشاد گورهایی که در کمین هستند، رهاکنند. و در این میانه، هدایت از خود می پرسد: «آیا می شود دو نفر با هم راست حرف بزنند... آیا ممکن است که ولو برای دو دقیقه هم باشد صاف و پوست کنده همه احساسات و افکار خودشان را به هم بگویند؟» (سه قطره خون، چاپ پرستو، ص 159) و خود پاسخ می دهد: «هزاران سال است که همین حرفها را زده اند... همین گرفتاریهای بچگانه را داشته اند. آیا سراسر زندگی یک قصه مضحک، یک مَتَل باورکردنی و احمقانه نیست؟» (بوف کور، ص94).
    هدایت به همان تیزی و برّایی که بر نمودهای رَویّه فئودالی جامعه در دوره رضاشاه می تازد و آنها را طردشدنی و تهوّع آور می داند، به همان شدّت به تازه به دوران رسیده ها و زندگیشان، که کاریکاتوری از زندگی غربیهاست، حمله می بَرَد و بی ارزشی آن را با فریاد در گوش خواهندگان آن فرومی کوبد. از زبان شاعری جوان به حاجی آقا، مظهر قشر تازه به دوران رسیده، می نویسد: «در این محیط پست احمق نواز سفله پرور و رَجّاله پسند که شما رجل برجسته آن هستید و زندگی را مطابق حرص و طمع و پستیها و حماقت خودتان درست کرده اید و از آن حمایت می کنید، من در این جامعه که به فراخور زندگی امثال شما درست شده، نمی توانم منشاٌ اثر باشم؛ وجودم عاطل و باطل است، چون شاعرهای شما هم باید مثل خودتان باشند. امّا افتخار می کنم در این چاهک خَلا، که به قول خودتان درست کرده اید و همه چیز با سنگ دزدها و طَرّارها و جاسوسها سنجیده می شود و لغات مفهوم و معانی خود را گم کرده،در این چاهک، هیچکاره ام» (حاجی آقا، امیرکبیر، ص106).

 «عقاب جور گشاده ست بال» 

با این که هدایت در خانواده یی قدرتمند از خاندانهای قاجار، دوران کودکی و نوجوانی خود را گذرانده بود ولی  از همان موقعی که به نویسندگی روآورد و به سرچشمه بسیاری از ارزشهای حقیر، امّا رایج در جامعه و روابط فاسد و تباهی آور پی برد، از خانواده و طبقه یی که به آن وابسته بود، دل کند و برای شناخت توده مردم و تصویر واقعی زندگی شان، به میان آنها رفت. ساعتها در قهوه خانه های محلات فقیرنشین تهران، در بازار، میدان کاه فروشها و... در کنار مردم می نشست و به صحبتها، پسندها و مَثَلهایی که به کار می بردند، گوش می داد و یادداشت می کرد. داستان بلند «عَلَویه خانم»، از جهت تصویر زندگی، بدبختیها، زبان ویژه این زن دوره گرد و آدمهایی که با آنها حَشر و نَشردارد، به واقع، یک شاهکار ماندگار است.
     هدایت از طریق لمس ثروت و فقر طبقات حاکم  و محکوم، تأثّری انسانی از وجود نابرابری اجتماعی از خود نشان می دهد: «میلیونها آدمیزاد از سکوت، هوای آزاد و زیبایی چشم انداز طبیعی و آرامش محروم شدند و در محیط پر جار و جنجال و ابلهانه، زندگی بخور و نمیر می کردند و در نتیجه دسترنج آنها را یک دسته احمق ناخوش، که دُم خودشان را به قدرتهای زمینی بسته بودند، نوش جان می کردند» (ولنگاری، ص155). از زبان «حاجی آقا» کوشش طبقه حاکم و وابستگان به آن را برای جلوگیری از رشد و گسترش آگاهی مردم و در نتیجه تبدیل شدن آنها به تهدیدی جدّی برای رژیم، بازگو می کند: «مردم باید گشته و محتاج و بی سواد و خرافی بمانند تا مطیع ما باشند. اگر بچه فلان عطّار درس بخواند، فردا به جمله های من ایراد می گیرد و حرفهایی می زند که من و شما نمی فهمیم ... اگر بچه مشهدی تقی عَلّاف با هوش و استعداد از آب درآمد و بچه من، که حاجی زاده است، تنبل و احمق بود، وامصیبتا!» (حاجی آقا، ص102).     در همین زمینه در کتاب «توپ مرواری»، که هدایت آن را بعد از سقوط دیکتاتوری بیست ساله نوشت، به طور مستقیم ابتدا به ناصرالدین شاه قاجار  و سپس به رضاشاه حمله می کند: «این حکایت بیست سی سال و یا صد و پنجاه سال پیش است... اینجا هم، البته نه به طور استثنا بلکه مثل بیشتر جاهای دنیا، یک پادشاه قَدَرقُدرت مستبد و دو آتشه داشت که از سبیلش خون می چکید، به طوری که هفت نفر هیزم شکن مازندرانی نمی توانست گردن ستبرش را بزند و کسی جراٌت نمی کرد فضولی بکند و بگوید "اَبولی خرت به چند؟" و اسمش را "شاه بابا" گذاشته بودند... هنوز جزیره بحرین را به ارباب واگذار نکرده بودند؛ هنوز بخشش کوه آرارات فتح الفتوح به شمار نمی رفت؛ هنوز شاه بابا حق کشتیرانی در دجله و فرات را از دست نداده بود و یک تکّه خاکش را هم به افغانها حاتم بخشی نکرده بود و برای تمدید قرارداد نفت جنوب هم مردم را دور کوچه نرقصانیده بود، امّا اسم خودش را هم کبیر و نابغه عظیم الشّأن نگذاشته بود. خلاصه آن که حساب و کتابی در کار بود. هنوز همه چیز مبتذل نشده بود، مردم به خاک سیاه ننشسته بودند و از صبح تا شام هم مجبور نبودند که افتخار غرغره بکنند و به رجّاله بازیهای رجال محترمشان هی تفاخر و تَخَرخُر بنمایند و از شما چه پنهان مثل این بود که آبادی و آزادی و انسانیت هم یک خُرده بیشتر از حال پیدا می شد... یک مرتبه دری به تخته خورد. یک شب مردم از همه جا بی خبر خوابیدند و ... صبح که پا شدند خدا یک پادشاه قدرقدرت  "بر ما مگوزید" تمام عیار، که با نیزه ده ذرعی نمی شد سنده زیر دماغش گرفت، بهشان عطا کرد که کسی نمی توانست فضولی بکند و بهش بگوید: "بالای چشمت ابروست"» («توپ مرواری» چاپ 1364، ص2 و 8).

آتشکده های خاموش
هدایت جویبار فرهنگی جامعه را آلوده در آلوده می دید: از یک سو، هجوم عربها و کشتار و هرج و مرج و فسادی که به نام اسلام به وجود آوردند و از سوی دیگر، هجوم فرهنگ غرب که ته مانده غرور و شرف ایرانی را به لجن آلوده بود. در این میانه او، که خود را «از تبار گلها» می دانست، «تنفّس هوای مانده ملولش می کرد». به یاد می آورد ایلغار لشکریان علی بن عیسی ها را، که از شمشیرشان خون می چکید و گَزمه وار «شمشیر در کبوتران» می نهادند، چگونه «تقلّب و خیانت و دزدی و رشوه خواری و پستیهای دیگر» را به ایرانیان سرایت دادند و در یک کلام،  خون «پاکخونان» را آلودند و «نژاد این مردم از اختلاط و آمیزش با آنها فاسد شد» و «فکر، روح، ذوق و جنبش» (مازیار، چاپ امیرکبیر، ص96) از آنها زایل گردید، «ثروت و آبادی» از «خطّه کیان» رخت بربست و به جایش «فقر و پریشانی و مرده پرستی و گریه و گدایی» نشست و «همه چیز مردم آمیخته با کثافت و پستی و سودپرستی و بی ذوقی و مرگ و بدبختی» شد (توپ مرواری، ص17). «دختر اَثیری» بوف کور در کنار نهر «سورن»، همانجا که برای نخستین بار عربها به سرزمین ما، ایران، پای نهادند، مدفون شد و به جای او «لَکاته» به وجود آمد. اکنون چهره دختر اثیری که از ذرّه ذرّه آن عشق و پاکی می جوشید، بر قلمدانی به یادگار مانده است و کوهمردانی همچون «مازیار» و دیگر سُلاله خاندان «قارن»، که بیش از دو قرن دربرابر هجوم فرهنگ جدید ایستادگی کرده بودند، به تزویر خلفای عباسی جان دادند و جای خود را به «رجّاله ها» سپردند. هدایت در اینجا نیز چوب برگرده محکومی می کوبد که همچون خود او اسیر پنجه سرنوشتی است که برایش ساخته اند.

 ستیز نه، گریز        

زندگی هدایت، در میان آن همه پنجه مانعی که در هر گوشه برای آزار او از خاک برآمده بود، جان کندن مدام بود. در دنیای واقعی برای او هیچ چیز دل بستنی وجود نداشت. چهره ها بی لبخند، «تجربه های دوستی و عشق»، «عقیم». در دنیایی که بر ساروج سنگدلی پاگرفته بود، برای ماندن می بایست درّندگی آموخت و هدایت تنها آهوانه زیستن را می دانست. او از جنس آدمهایی نبود که برای لذّتهای حقیر به این سو و آن سو پوزار بکشد: «توی این مملکت طبقات مثه جاهای دیگه وجود نداره و هر کدوم از دوله ها و سلطنه ها رو درست بشکافی دو سه پشت پیش اونا دزد یا گردنه گیر یا دلقک درباری و یا صرّاف بوده ... اشخاص تازه به دورون رسیده متجدّد فقط می تونن به قول خودشون توی این محیط عرض اندام بکنن؛ جامعه یی که مطابق سلیقه و حرص و شهوت خودشون دُرُس کردن و در کوچکترین وظایف زندگی باید قوانین جبری و تعبّد اونارو مثه کپسول قورت داد... و هرکسی حق زندگی خودشو باید از اونا گدایی بکنه» (سگ ولگرد، ص120).
   هدایت برای آن که وجود خود را از لجن گندیده یی که به زَعم او در سراسر جامعه رها کرده اند، دور نگه دارد، به انزوا می گریزد تا، بر کنار از تندبادهایی که در  هر گوشه به قتل عام گلها به کمین نشسته اند، به گوهر وجود خودش دست یابد و از قال و قیل دنیای تازه به دوران رسیده ها خود را هرچه دورتر نگه دارد. هدایت این خواست خود را در داستان «تاریکخانه»، از زبان مردی عُزلت گزیده در خوانسار، این طور بازگو می کند: این شهر «هنوز حالت و آتمُسفُر خودشو نگهداشته... هنوز حالت کوچه پسکوچه ها، میون جرز خونه های گلی و درختهای بلند ساکتش هوای سابق مونده... شهری دورافتاده و پرت که روزنومه، اتومبیل، هواپیما و راه آهن که از بلاهای این قرنه» در آن راه ندارد؛ جایی است که «آدم بوی زمینو حس می  کنه، بوی یونجه دروشده، بوی کثافت زندگی رو حس می کنه؛ صدای زَنجره و پرنده های کوچیک، مردم قدیمی ساده و موذی، همه اینا یه دنیای گمشده قدیم رو به یاد می آره و آدمو از قال و قیل دنیای تازه به دورون رسیده ها دور می کنه... من هیچ وقت در کیفهای دیگرون شریک نبوده ام، همیشه یه احساس سخت یا یه احساس بدبختی جلو منو گرفته. درد زندگی، اَشکال زندگی، شرّ جامعه گندیده، شرّ خوراک و پوشاک، همه اینا دائمن از بیدارشدن وجود حقیقی ما جلوگیری می کنه. خواستم تقلید سایرین رو دربیاورم، دیدم خودمو مسخره کرده ام. هرچی رو که لذّت تصوّر می کنن، همه رو امتحان کردم، دیدم کیفهای دیگرون به درد من نمی خوره. حس می کردم که همیشه و در هرجا خارجی هستم. هیچ رابطه یی با سایر مردم نداشتم. من نمی تونستم خودمو به فراخور زندگی سایرین دربیاورم. همیشه با خودم می گفتم روزی از جامعه فرار خواهم کرد و در یه دهکده یا جای دوری مُنزوی خواهم شد» (سگ ولگرد، داستان «تاریکخانه»، ص117 و 119).
     «می خواستم مثه جونورای زمستونی توی سولاخی فروبرم، توی تاریکی خودم غوطه ور بشم و در خودم قوام بیام. چون همان طوری که تو تاریکخونه عکس روی شیشه ظاهر میشه، اون چیزهایی که در انسون لطیف و مخفیس، در اثر دوندگی و جار و جنجال و روشنایی خفه می شه و می میره، فقط توی تاریکی و سکوته که به انسون جلوه می کنه. پر ارزش ترین قسمت من همین تاریکی؛ همین سکوت بوده. این تاریکی در نهاد هر جنبنده یی هست، فقط در  انزوا و برگشت به طرف خودمون، وقتی که از دنیای ظاهری کناره گیری می کنیم، به ما ظاهر می شه. امّا، همیشه مردم سعی دارن از این تاریکی و انزوا فرار بکنن؛ گوش خودشونو درمقابل  صدای مرگ بگیرن؛ شخصیت خودشونو میون داد و جنجال و هیاهوی زندگی محو و نابود بکنن! ... می خوام همان طوری که هستم در خودم بیدار بشم... و نمی خوام برای احتیاجات کثیف این زندگی که مطابق آرزوی دزدها و قاچاقیها و موجودات زرپرست احمق درست شده و اداره شده، شخصیت خودمو از دست بدم... از روشنایی هم خوشم نمیاد. جلو آفتاب همه چیز لوس و معمولی می شه. ترس و تاریکی منشاٌ زیباییس» (سگ ولگرد، داستان «تاریکخانه»، ص122).
     سرانجام هدایت نتوانست پیوند سست زندگیش را با جامعه آلوده همچنان نگه دارد. دیگر تحمّل زندگی برایش ناممکن بود. در نامه یی در 23 مهر 1327 (15 اکتبر 1948)، به جمالزاده نوشت: «نکبت و خستگی و بیزاری سراپایم را گرفته. دیگر بیش از این ممکن نیست... نه حوصله شکایت و چُسناله دارم و نه می توانم خود را گول بزنم ... همه چیز بن بست است و راه گریزی نیست» (مجله «راهنمای کتاب»، سال دوم، شماره هفتم).
    بالاخره، راه گریزی پیداکرد و در 19 فروردین 1330 به «خوشبختی و نعمتی» که سالها در پی آن بود، دسترسی پیداکرد. او سالها قبل در موقع قدم زدن در گورستان مونپارناس پاریس با دیدن قبرهای خاموش گفته بود: «هیچ وقت یک احساس حسادتی به این اندازه در من پیدا نشده بود. به نظرم می آمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتی است که به آسانی به کسی نمی دهند» (زنده به گور، ص 12).