سهم کودکان ما از دریای نفت

سهم کودکان ما از دریای نفت 
کودکان ما در حاکمیت  چپاولگر آخوندی,  بامش که نـه
اما برفـشان از همه بیشتر است....
بدون شرح

«برای گفت‌وگو با این خانواده به بیابان‌های اطراف قلعه حسن خان می‌رویم، برای پیدا کردن این خانواده‌ها باید به میان این تپه‌ها برویم، چرا که این برهوت تفدیده تنها جان پناه و مامنی است که این افراد را از تیررس اشخاصی که به دنبال بهانه‌ای برای به آتش کشاندن زندگی‌شان هستند، در امان نگه می‌دارد .
سرانجام پس از پیاده‌روی و گذر از چند تپه به تعدادی به اصطلاح چادر می‌رسیم که محل زندگی سیمین خانم و خانواده اوست، چادرهایی از جنس پلاستیک، گونی، بنرهای تبلیغاتی، چوب و ... خانه‌ای از جنس محرومیت در هیچستانی بی‌انتها . زن خود را سیمین معرفی می‌کند، می‌گوید 65 ساله است. چروک‌های ریز و درشتی که بر صورت آفتاب سوخته‌اش نقش بسته خبر از زندگی سخت و مشقت بار او می‌دهد. سیمین خانم می‌گوید: اهل زاهدان است و بیشتر از 20سال پیش به تهران آمده‌، او سرپرستی چهار فرزند و پنج نوه خود را به عهده دارد و از وضع بد زندگی گلایه می‌کند. وسیله زیادی برای زندگی نداریم، یک گازپیک نیکی داریم که گاهی از آن استفاده می‌کنیم. ما اینجا آب آشامیدنی هم نداریم و آب مورد نیازمان را از شرکتی که اینجا ساخت و ساز می‌کند، می‌گیریم اما روزهای تعطیل که شرکت بسته است، ما بدون آب می‌مانیم. دستشویی آن طرف ترها وجود دارد، برای حمام هم باید به شهر برویم . کار ما جمع‌کردن ضایعات است، جمع‌آوری ضایعات درآمد زیادی ندارد، از مسئولان هم تا به حال کسی به ما کمکی نکرده، به علاوه من مجبور هستم مرتب محل زندگی خود را تغییر بدهم چون هر از گاهی ماموران شهرداری به شدت فشار می‌آورند. تا به حال دوبار چادرهایمان آتش گرفته است نمی‌دانم چرا؟ ما برای جمع‌آوری ضایعات رفته بودیم، وقتی برگشتیم خانه‌مان سوخته بود. هیچ‌کدام از بچه ها تا به حال مدرسه نرفته‌اند، چون شناسنامه ندارند. شناسنامه‌ها زمانی که چادرمان را آتش زدند، سوخت و تا به حال هم موفق نشده‌ایم برای آنها شناسنامه بگیریم. ما زندگی خوبی نداریم. بی پولی و بی آبی مهم‌ترین مشکلات ما هستند. چند وقت پیش هم یه آقایی آمد؛ اینجا قول کمک داد، اما رفت و دیگر نیامد . برای دوا و دکتر پولی در بساط نداریم. وقتی بچه‌ها مریض می‌شوند، نمی‌توانیم آنها را درمان کنیم چرا که ما از خدمات دولتی نمی‌توانیم استفاده کنیم.
جان بی بی 12 ساله است.دخترک زیبای زاهدانی تا به حال به مدرسه نرفته است. درباره آرزوهایش که می‌پرسم، اول کمی گنگ نگاهم می‌کند، انگار معنای آرزو را نمی‌داند، سرانجام می‌گوید: آرزو دارم به مدرسه بروم و چیزی یاد بگیرم. آرزو دارم خوشبخت باشم. بعد از جان بی‌بی پای صحبت‌های علی برادر او می‌نشینم. پسری 15 ساله باغرور خاص همین سنین. او هم ضایعات جمع می‌کند، می‌گوید؛ ماهانه از راه جمع‌آوری ضایعات 300 تومان در می‌آورم، اما ماموران شهرداری جلوی کار مارا می‌گیرند.
علی برخلاف همسن و سالان خود تا به حال به مدرسه نرفته است. او آرزوی داشتن زندگی خوب را در سر می‌پروراند. برای علی هم زندگی خوب یعنی خانه‌ای برای زندگی و سقفی بالای سر و خلاص شدن از شرایط سخت زندگی در بیابان».

خبررگزاری حکومتی ایلنا
6 خرداد 1394