محمد اقبال: بازنشخوار کنندگان فضولات ولایت

 در گرماگرم نبرد مبارک سرنگونی که اکنون در شکل اعتصاب غذای قهرمانانه و البته جانکاه اشرفیان نازنین در لیبرتی و اشرف نشانان عزیز در  برابر کاخ سفید در واشینگتن و در ژنو مقر اروپایی سازمان ملل متحد و در لندن و برلین و ملبورن و رم و استکهلم همراه با آکسیونها در شهرهای دیگر جهان جریان دارد...
... و در هیاهوی بازار مکاره مماشات و ارتجاع که هر دو طرف عمده قوای خود را وارد کرده اند و دیکتاتوری تروریستی مذهبی حاکم بر میهنمان از عرض و ناموس گرفته تا نفت و پول و سرمایه های ملت ایران را چوب حراج می زند و طرف دیگر برای دستیابی به توافقی هرچند ناچیز به هر خس و خاشاکی متوسل می شود...

...البته که نظام پلید ولایت فقیه ضروری می بیند که اطلاعات بدنامش را به منظور مقابله با خطرات مرحله پیش رو و برای «حفظ نظام» در برابر آثار هولناک اولین گام درخوردن جام زهر که آثار آن رفته رفته بارزتر می شود، بسیج کند، تا مبادا مردم به جان آمده از نمودهای بیرونی آثار زهر در جسم فرتوت این نظام پلید پی به وضعیت درونی نظام ولایت ببرند و دودمانش را برباد دهند و هرچه عمیق تر شدن شکاف درونی این نظام و تشدید جنگ گرگها، راه را برای گسترش اعتراضات اجتماعی بازتر کند.
ابزارهای «سربازان بدنام» در داخل ایران، اما سالها است که از رنگ و بو افتاده اند، و نشخوار چندباره حرفها علیه مقاومت و آلترناتیو دموکراتیک در درون میهن در زنجیر «دیگر اثر ندارد». اما در خارجه البته کماکان آن بریده ده سال پیش تحویلی به تیف آمریکاییها در اشرف که اکنون تئوریسین و فرمانده آن دو «عضو سابق شورا» شده است و آن شاعرک پلید و آن شاعرک بی مقدار همپالگی اش و آن «نویسنده کوتولوی سیاسی»، دست به سینه ایستاده اند تا عند اللزوم فضولات ولایت را با انواع هنرهای داشته و نداشته بازنشخوار کنند که ای وای، ای داد، ای هوار، ای بیداد؛ انسانهای بیست و چند تا شصت و چند ساله برخلاف اراده و تصمیم خود در لیبرتی مجبور به اعتصاب غذا شده اند و هواداران «فرقه» در خارجه نیز برخلاف میل خود و تحت القائات فرقه، گرسنگی می کشند. اگر از اینها بپرسی که خوب شما چه تان می شود؟ چه درد و مرضتان است؟، مگر گرسنگی آنان روی شما فشاری می آورد؟ البته که به بازنشخوار کردن فضولات ادامه خواهند داد.
... و دو کلام هم از ماماچه پلیدک (عاطفه اقبال) و خواهر بزرگترش و شوهر این دومی که سه تایی یک اکیپ بازنشخواری فضولات تشکیل داده اند و سخت مشغول «پاکسازی» اطراف از فضولات هستند. اولی بازنشخوار می کند، دومی بازنشخوار را بازهم بازنشخوار می کند، سومی هم با نوشتن کامنت معرکه گرم می کند.
آخرین افاضات ماماچه پلیدک به مناسبت درگذشت مجاهد خلق رؤیا درودی بازنشخوار همان شعاری است که در یک مقاله قبلی نوشته بودم. صحنه یکشنبه 31 خرداد 1360، فردای سی خرداد، در بهشت زهرای تهران، آن هنگام که منتظر تحویل گیری جنازه برادرم، مجاهد شهید عارف اقبال در کنار محل غسالخانه گورستان ایستاده بودم و همین که جنازه عارف به زمین افتاد دختران معاویه ستون به ستون و صف به صف فریاد برآوردند: «این سند جنایت منافق». و اکنون این ماماچه پلیدک است که با به تن کردن لباس کهنه و وارفته و مندرس و آلوده متعلق به 32 سال پیش همانها در کسوت دختران معاویه و خواهران یزید و پیروان خمینی و لاجوردی، شعار می دهد که این مجاهدین بودند که نگذاشتند رؤیا به خارجه بیاید و معالجه شود و «این سند جنایت منافق».
من خواهر والاقدرم رؤیا را می شناختم و تا حدودی از نزدیک با خصوصیات او آشنا بودم، و به مناسبتی نیز در جریان قرار گرفتم که او همین چندی پیش دچار تومور مغزی بدخیم شد. یک تومور بسیار وخیم و جهنده، بلافاصله سازمان مجاهدین خلق و شورای ملی مقاومت دست به کار شدند تا به هر وسیله ممکن او را به خارج از عراق منتقل کنند و به طور موازی و همزمان با چند کشور وارد گفتگو شدند تا آن کشورها این کیس را به طور اورژانس بپذیرند، همه تضمینهای لازم مالی و سیاسی را هم برای این انتقال و پذیرش ارائه کردند. حامیان مقاومت در ارگانهای مختلف دست به فعالیت زدند تا امکان پذیرش او را فراهم کنند. همزمان خانواده اش برای انتقال او به نزد خودشان تلاش کردند. اما متاسفانه دولت هلند او را نپذیرفت.
بالاخره آلبانی اولین کشوری بود که خواهرمان را پذیرفت، همزمان ساکنان لیبرتی و نمایندگانشان به کمک ارگانهای بین المللی تلاش کردند تا مسائل ادارای در عراق را حل کنند و در فاصله کوتاهی سازمان مجاهدین او را روانه آلبانی کرد. متاسفانه به هیچکس دیگر اجازه ندادند که در فاصله کوتاه همراه او به خارج برود. با این حال تلاشها باعث شد تا ارگانهای ذیربط بین المللی یک پزشک با او همراه کنند تا در پروسه انتقال در کنار او باشد. اما متاسفانه روند بیماری به نحوی بود که هر لحظه حال رؤیا بدتر میشد.
از قبل آمادگیهای لازم برای عمل او در بهترین بیمارستان آلبانی با متخصصان بسیار خوب فراهم شده بود و او را از فرودگاه مستقیما به آن بیمارستان منتقل کردند. پزشکان پرونده های او را از قبل مطالعه کرده بودند و کمتر از 24 ساعت بعد از ورودش به آلبانی او را عمل کردند. اما افسوس که اجل مهلت نداد...   
در اینجا خطاب به مادر فخری لگزیان، مادر داغدار مجاهد صدیق رؤیا درودی و برادرانش هادی و محمد و علی درودی (که در خارج از کشور مقیم هستند) و همچنین به برادر اشرفی ام جواد درودی پدر مجاهد صدیق رؤیا و دخترش خواهر اشرفی ام سارا درودی (هر دو در زندان لیبرتی)، ضمن تسلیت می گویم که آری من می فهمم که شما چه می کشید، این را سی و دو سال پیش در کنار غسالخانه بهشت زهرا با گوشت و پوست و استخوانم لمس کرده ام، این سوز هرگز از خاطرم محو نخواهد شد... وقتی عزیزی از دست رفته باشد، جگر آدم خونین است، اما سوزش این جگر وقتی زیادتر می شود که بازنشخوار کننده یی همچون ماماچه پلیدک و آن شاعرک پلید و سایر بازنشخوار کنندگان فضولات ولایت، آن هم در سایتهای وزارت، نمک بر زخم بپاشند و مدعی عزیز از دست رفته بشوند. اما: دشمن اگر این نکند بوالعجب است.
چه خوب خطاب به ماماچه پلیدک نوشته اید: «ما بیشتر از تو از تنفر رویای عزیزمان از زندگی یی که تو اسمش را زندگی میگذاری مطلع هستیم». و چه خوب گفته اید که «دست پلیدکان و اوامر وزارت اطلاعات کوتاه».
واقعیت صحنه امروز این است که این بازنشخوار کنندگان فضولات ولایت، بسیار حرفهای زشتی می زنند، بسیار پرده می درند، هیچ حریمی باقی نمی گذارند، هرچه می توانند به رهبری مقاومت و اعضا و هواداران آن از لیبرتی گرفته تا سراسر جهان توهین و اهانت روا می دارند و از به کار بردن هیچ کلمه زشت و ناپسند و پلیدی ابا ندارند، حتی به جنازه روی زمین هم رحم نمی کنند، تا جایی که گاهی اوقات ممکن است به ذهن خطور کند که پاسخ دادن به چنین اهانتهایی چه بسا در شأن نباشد. اما این طور نیست. مانند این است که با عناصری مواجه باشی که آن قدر از سلاح استفاده کرده اند، که دیگر گلوله یی برایشان نمانده، بعد شروع کرده اند به پرتاب کردن سنگ و آجر و هرچه در کنار دستشان است، بعد هر خس و خاشاک دیگری و بعد که همه چیز تمام شد، در درون یک لجنزار سراپا متعفن، از همان فضولات و فضولات درون خودشان به سویت پرتاب کنند، در جنگ با چنین دشمنی باید بدون توجه به شکل آن چه پرتاب می کند، ماهیت او را دید و با آن درافتاد.
در پایان، با تجدید عهد با رؤیا و 52 شهید والامقام قتل عام خونین اشرف، به عنوان برگ سبز، بی مناسبت نمی بینم که لینک برخی مقالاتی را که پس از یک صبر طولانی و دندان روی جگر گذاشتن به مدت دو سال، و بعد از دریده شدن پرده از سوی ماماچه پلیدک نوشتم با عناوین شان در زیر بیاورم. بعد از اولین مقاله که در دورانی که در لیبرتی بودم نوشته بودم، «ماماچه پلیدک» نوشت: «به برادرم محمد هرگز. که او ذره ای از احترامش در نظر من کم نشده و اساسا این نامه را به او ربط نمیدهم... برادر نازنینم محمد هر زمان که اینجا آمد جلوی من نشست به تنهایی همین حرفها را به من زد جوابش را خواهم داد». و مدعی شد که من مقاله را ننوشته ام. اکنون آن مقالات را در وبلاگ رسمی خود بازنشر کرده ام و من در «اینجا» و «در جهان آزاد» هستم. حال ببینیم چه خواهند گفت؟ بگذریم از اینکه آزادترین و دموکراتیک ترین مناسبات در همان  اشرف و «زندان» لیبرتی بوده و هست. با این حال این گوی و این میدان. البته فضولات ولایت برای مزدوران وزارت و صاحبان وقاحت آن قدر هست که بازهم بگویند بله در جهان آزاد هم «فرقه» آدمها را در بند و زنجیر می کند و تنها آزادگان دنیا اینها هستند که آزادند تا به بازنشخواری فضولات ولایت و البته با وقاحت و در اوج رذالت تا آن سوی مرزهای پستی و دنائت، ادامه دهند... چه باک
12 دسامبر 2012
لینک چهار مقاله در وبلاگ من:
http://mohammadeghbal.blogspot.fr/2013/12/blog-post_7912.html
عناوین مقالات:
عاطفه اقبال، حاج داوود رحمانی و صادق دژخیم
میرغضب‌ها
قیاس مع الفارق (با یک تعدیل مختصر)
تف و لعنت بر تو عاطفه پلید