جمشید پیمان: بــه لـــجــــنـــــزار گشته ام معتاد!

شاعرم، شاعر درفشم و داغ
شاعر ذهن کور و چشم چلاق!

شاعرم،شاعر سکوت عقاب
شاعر قار قار قوم کلاغ

شاعرم،شاعر خموشی دشت
در میان نهیق های الاغ

شاعرم،شاعر شب و ظلمت
شاعر دشنه بر گلوی چراغ

شاعر سر بریدن شهباز
شاعر بوی گند لاشه ی ماغ*
شاعر مرگ سرو و سوسن و یاس
شاعر تیر و نیزه در دل باغ

شاعر دین فروش بی مقدار
شاعر حرف مفت و گفته ی لاغ**

می نهم نام لاغ خود را شعر
کرده ام روی کاغذ استفراغ

دل من خوش که شعر می بافم
بهر شیخ به خون من مشتاق

دل من خوش که گویدم احسنت
آنکه کوبد سر ادب بر طاق

به لجنزار گشته ام معتاد
حال من می شود خراب از باغ

سر سپردم به شیخ بی مقدار
دل بریدم ز اوج و از آفاق!

*ماغ:نوعی مرغابی که گوشتش بوی لجن میدهد
**لاغ: مضحک، مسخره . . .