«مقالات» یا «فیه ما فیه» مولوی

«مقالات» یا «فیه مافیه» سخنان مولوی است در نشستهای خصوصی که پس از تعطیل درسهای رسمی برگزار میشد و تا سالهای آخر عمر مولانا ادامه داشت. این سخنان در پاسخ پرسشهای حاضران بیان میشد. سخنان مولوی را در این نشستها, پسرش سلطان ولد یا یکی از شاگردان او مینوشت و مولوی آنها را بازبینی میکرد و آنها را در محلی حفظ میکردند. چند سال پس از درگذشت مولانا پسرش سلطان ولد یا یکی از شاگردان مولوی, آن یادداشتها را بازنویسی کرد و تدوین نمود.

بخشهایی از کتاب«مقالات» یا «فیه ما فیه» مولوی را در زیر می خوانید:
ـ
«ثَقیلی آمد بالای دست بزرگی نشست.
فرمود که ایشان را چه تفاوت کند بالا یا زیر؟ چراغند. چراغ را اگر بالایی طلب کند, برای خود طلب نکند. غرض او منفعت دیگران باشد, تا ایشان از نور او حظّ یابند و اگر نه, هرجا که چراغ باشد, خواه زیر، خواه بالا, او چراغ است که آفتاب ابدیست.
ایشان اگر جاه و بلندی طلبند, غرضشان آن باشد که خلق را آن نظر نیست که بلندی ایشان را ببینند, ایشان میخواهند که به دام دنیا اهل دنیا را صید کنند, تا به آن بلندی دگر ره یابند و در دام آخرت افتند. چنان که مصطفا مکه و بلاد را برای آن نمیگرفت که او محتاج آن بود, برای آن میگرفت که تا همه را زندگی بخشد و روشنایی کرامت کند...»(صفحه 11).

ـ «شیخالاسلام ترمذی میگفت: سیدبرهانالدّین سخنهای تحقیق خوب میگوید. از آن است که کتب مشایخ و اسرار و مقالات ایشان را مطالعه میکند.
یکی گفت: آخر, تو نیز مطالعه میکنی, چون است که چنان سخن نمیگویی؟
گفت: او را دردی و مجاهده و عملی هست.
گفت: آن را چرا نمیگویی و یاد نمیآوری؟ از مطالعه حکایت میکنی. اصل آن است و ما آن را میگوییم. تو نیز از آن بگو.
ایشان را درد آن جهانی نبود, به کلّی دل بر این جهان نهاده بودند» (ص15).

ـ «گفت پیلی را آوردند بر سر چشمه یی که آب خورَد. خود را در آب میدید و میرمید. او میپنداشت که از دیگری میرمد, نمیدانست که از خود میرمد.
همه اخلاق بد ـ از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر ـ چون در توست نمیرنجی, چون آن را در دیگری میبینی میرمی و میرنجی. پس بدان که از خود میرنجی و میرمی» (ص19).

ـ «اگر هزار دزد بیرونی بیاید, در را نتواند بازکردن, تا از اندرون یار ایشان نباشد که از اندرون بازکند.
هزار سخن از بیرون بگوی! تا از اندرون مُصَدّقی (=تصدیق کننده یی) نباشد, سود ندارد, همچنان که درختی را تا در بیخ او تَری نباشد, اگر هزار سیل آب بر او ریزی, سودندارد. اوّل آنجا در بیخ او تَری بباید, تا آب مدد او شود.
 اگر همة عالَم نورگیرد, تا در چشم نوری نباشد, هرگز آن نور را نبیند. اکنون, اصل آن قابلیت است که در نفس باشد...
این دنیا و خوشیها نصیب حیوانیت آدمیست. این همه قوت حیوانیت او میکند. و آن چه اصل است ـ که انسان است ـ در کاهش است.
پس آدمی دو چیز است: آنچه در این عالَم قوت حیوانیت اوست, این شهوات است و آرزوها.
امّا آنچه خلاصه اوست و اصل و غذای او، علم و حکمت و دیدار حق است. آدمی را آن چه حیوانیت اوست, از حق گریزان است و انسانیتش از دنیا گریزان» (ص26).

ـ «در آدمی, عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالَم مُلک او شود نیاساید و آرام نیابد.
 این خلق بهتفصیل در هر پیشه یی و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طبّ و غیرذالک میکنند و هیچ آرام نمیگیرند, زیرا آنچه مقصود است بهدست نیامده است.
 آخر معشوق را ”دلارام“ گویند, یعنی که دل به وی آرام گیرد. پس به غیر چون آرام و قرارگیرد؟
این جمله خوشیها و مقصودها چون نردبانیست و چون پایههای نردبان, جای اقامت و باش نیست, از بهر گذشتن است.
 خُنُک آن را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز بر او کوته شود و در این پایههای نردبان عمر خود را ضایع نکند» (ص31).
ـــــــــــــــــــــــــــــ
 * مقالات مولانا (فیه مافیه)، ویرایش مدرّس صادقی، چاپ دوم، تهران، 1374.