بی‌تابی نخود در دیگ جوشان

«آمده‌ام که تا به خود، گوش‌کشان کشانمت/
 بی‌دل و بی‌خودت کنم، در دل و جان نشانمت
 از حَد خاک تا بشر، چند هزار منزل است/
 شهر به شهر بردمت، بر سر رَه نمَانمت (=ترا رها نمی کنم)
 هیچ مگو و کف مکن، سر مگشای دیگ را/
 نیک بجوش و صبر کن، زان که همی پزانمت»

مولوی در دفتر سوم «مثنوی» تمثیلی دارد از بی‌قراری نخود در دیگ جوشان و کدبانویی که بی‌اعتنا به بی‌تابی او، کفگیر بر سرش می‌کوبد و از او می‌خواهد که بر این سختی پایداری کند و می‌گوید:
 «زان نجوشانم که مکروه منی/
 بلکه تا گیری تو ذوق و چاشنی
 تا غذا گردی بیامیزی به جان/
 بهر خواری نیستت این امتحان
 آب می‌خوردی به بستان سبز ‌و ‌تر /
 بهر این آتش بُدست آن آبخَور
 ای نخود می‌جوش اندر ابتلا/
 تا نه هستی و، نه خود مانَد ترا
 اندر آن بستان اگر خندیده‌ای/
 تو گل بستان جان و دیده‌یی
 گر جدا از باغ آب و گل شدی/
 لقمه گشتی، اندر اَحیا (=زندگان)آمدی
 شو غذا و قوّت اندیشه‌ها/
 شیر بودی، شیر شو در بیشه‌ها
 زان(=از آن جهت)، حدیث تلخ می‌گویم ترا/
 تا ز تلخیها فروشویم ترا
 تو ز تلخی چون که دل پرخون شوی/
 پس ز تلخیها، همه، بیرون روی
 هرکه او اندر بلا صابر نشد/
 مُقبل (=روی آورنده به) این درگه فاخر (=گرانمایه)نشد»

 «اهل دل»، برای رهاشدن از دنیای تنگ و تار جهل و تنگ‌نظری و آز و سختدلی و شقاوت، و پیوستن به دنیای نور و رحمت و عشق و گشاده‌نظری و پاکبازی، باید صدها گردنه و فراز و نشیب و دیولاخ را با پای صبر و پایداری بپیمایند.

 «روندگان طریقت» عشق، «ره بلا سپُرند»: «من آن لحظه بیاسایم، که یک لحظه نیاسایم».
 همچون نهنگ، قرارشان در تلاطم توفان نهفته است:
 «جمله بی‌قراریت از طلب قرار توست/
 طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت».

 عاشق، شقایقی است که با داغ زنده است و «عیش خوش در بوته هجران کند».
 «هرکه در این بزم مقرّب‌تر است/
 جام بلا بیشترش می‌دهند»

 صبر و پایداری بر دشواریهای راه وصل، پالاینده زنگارهای اهریمنی درون است. راه روشن اهورا، از داغ و درد و بلا می‌گذرد:

 «آن یکی آمد زمین را می‌شکافت/
 ابلهی فریاد کرد و برنتافت (=تحمّل نکرد)
 کاین زمین را از چه ویران می‌کنی/
 می‌شکافی و پریشان می‌کنی؟
 گفت ای ابله، برو بر من مران/
 تو عمارت از خرابی بازدان
 کی شود گلزار و گندمزار این/
 تا نگردد زشت و ویران این زمین؟
 کی شود بستان و کشت و برگ و بر/
 تا نگردد نظم او زیر و زبر؟
 تا نکوبی گندم اندر آسیا/
 کی شود آراسته زان، خوان ما؟
 پاره پاره کرد دَرزی (=خیاط) جامه را/
 کس زند آن دَرزی علّامه را/
 که چرا این اطلس بُگزیده را /
 بر دریدی، چه‌کنم بدریده را؟
 هر بنای کهنه کابادان کنند/
 نه که اول کهنه را ویران کنند؟
 ظاهراً کار تو ویران می‌کنم/
 لیک خاری را گلستان می‌کنم»