باقر رئیس الساداتی:‌ رادیو

روزی که آقای کریمی رادیوساز، به جای اجرت دوخت کت و شلوارش یک رادیوی لامپی مدل جعبه ای شاید مارک گراندیک به پدر مهدی داده بود ، اون روز برای مهدی، روزی فراموش نشدنی و تاریخی بود! زیرا تا آن موقع، او رادیو را جز پشت ویترینهای رادیو فروشی و یا در دکان اکبر آقای دوچرخه ساز و قهوه خانه کنار کارگاه خیاطی پدرش،  ندیده بود. رادیویی بزرگ و کمی شبیه به یک صندوقچه چوبی.

اگر چه گاهی اوقات در عالم بازی در حیاط منزلشان صدای رادیو را از پنجره های خانه های همسایه ها شنیده بود و یا وقتی هم که از جلو دوچرخه سازی اکبر آقا رد میشد ایستاده بود و با کنجکاوی به رادیویی که در بالاترین طبقه قفسه هایی که روی آنها اسباب یدکی دوچرخه ها گذاشته شده نگاه کرده و به ترانه هایی هم که از آن پخش میشد هم گوش داده بود، اما نه در خانه خودشان و نه در کارگاه خیاطی پدرش تا آن موقع هنوز رادیویی وجود نداشت!؟.
پدر بزرگ مهدی، خود، آقای پیش نماز محل قبرمیر بود. او برای تربیت مهدی که کودکی هفت، هشت ساله بود، گاهی هم او را با خودش به نماز میبرد و به عنوان مکبر از او استفاده میکرد و من خودم بارها، بعد از نماز جماعتش، شنیده بودم که به کسانی که از او سئوالاتی در مورد رادیو کرده بودند، گفته بود که رادیو به خانه هایشان نبرند و به رادیو گوش ندهند. زیرا که رادیو لانه شیاطین است و صدایی که از آن شنیده میشود صدای شیاطین!. آقای پیشنماز که حرفش در آن محل بسیار برو داشت و مردم هم به او گوش میکردند، می گفت و ایمان داشت  که با آمدن رادیو به هر خانه ای فرشتگان از آن خانه رخت بر میبندند و پر میکشند و شیاطین در آن خانه لانه میگزینند!.
اکبر دوچرخه ساز اما که در همان نزدیکی های مسجد یکی دو کوچه آنورتر در حاشیه آسفالت راسته حمام حاج نوروز دکان دوچرخه سازی داشت، با آن سبیل های قیطانی و چشم های ریز و سیاه و اخمهای دائمیش که به راحتی میشد اثری از خشم آمیخته به نگرانی را در آن دید! که گوشش بدهکار این جور حرفا نبود! و همچنان که یک بار برای پدر مهدی هنگامی که باد دوچرخه اش را تنظیم کرده بود از فشارهای فقر و بیکاری و استبداد و کودتا و برگشتن شاه و این جور چیزها گفته بود ... او اگرچه دوچرخه سازی فقیر در یک محله دور افتاده بود اما آدمی روشنفکر و با معلومات بود. برای همین هم از کودتای امریکاییها به کمک شاه و آخوند، علیه دولت ملی هم چیزها میدانست و هم چیزها برای دیگران تعریف میکرد. ولی معلوم بود از اون طرفدارهای دولت ملی مصدق بود و ناراحت بود از آن چه که اتفاق افتاده بود! برای همین هم حرفهای آقای پیشنماز برای او ارزشی نداشت، اگر چه شنیده بود که آقا در مورد رادیو چه گفته اند اما یک گوشش را در و دیگری را کرده بود دیوار!!. یعنی او تنها کسی بود از کسبه آن محل که به احترام آقا صدای رادیویش رادر هنگامی که آقا از آن جا عبور میکرد نه تنها کم نمیکرد که بلند ترش هم میکرد  و انگار نه انگار آقا و اون افاضات ضد رایویی اش !! و معلوم بود که تره ای هم برای حرف های آقای پیشنماز خرد نمی کند!!، تازه بد تر از این ها، پدر مهدی دیده بود که او یک عکس مصدق را هم روی دیوار پشتی در داخل مغازه اش طوری نصب کرده بوده است که از بیرون هم دیده نشود!.


آقای پیشنماز اغلب هنگام اذان ظهر، عبا پیچیده در خود با سری انداخته به پایین و آهسته و با طمأنینه نعلین های قهوه ای اش را لخ میداد و به مسجد میرفت. و گاهی حتی راه دورتری را برای رفت و آمد به مسجد انتخاب میکرد که صدای شیاطین از رادیوی اکبر دوچرخه ساز به گوشش نرسد، آقا هم یک جورهایی زورش به اکبر دوچرخه ساز نمی رسید و میترسید چیزی به او بگوید و اکبر هم که آدم زحمتکش و کارگر!!! و به زعم آقا رب و روب دنیا سرش نمیرفت و ممکن بود دست از دهانش بردارد و  جواب آقا را سر بالا بدهد و آبرویی برای آقا بر جا نگذاشته و او را جلو کسبه محل سکه یک پول بکند! به خصوص که  روزی هم اکبر ذغال فروش که همیشه خدا، یک پایش میدان بار بود و یک پایش مغازه ذغال فروشیش و تازه اهالی محل میگفتند که با اونوری ها هم سر و سری دارد بعد از نماز به گوش آقا رسانده بود که اکبر دوچرخه ساز به آخوند ها فحاشی میکند و آنها را عامل انگلیس و کودتا علیه دولت محبوبش دولت دکتر مصدق و نهضت ملی میداند!؟
مشگل مهدی و خانواده اش اما تنها پدر بزرگ مهدی، آقای پیشنماز که نبود!، صاحبخانه آنها هم شیخ واعظی سیستانی از مریدان و شاگردان پر و پا قرص آقای پیشنماز هم شده بود قوز بالای قوز.
وقتی که پدر مهدی در تاریکی شب طی عملیات بکلی سری و مخفیانه! هن و هن رادیوی به این بزرگی را به خانه آورده بود تو گویی شتری را دزدیده بود قبل از آن که فکر جایش را بکند!! رادیویی به این بزرگی و دو اتاق کوچک و سه بچه قد و نیمقد ...به به چه شود!! ..تازه  آنها که جز همین دو اتاق مطبخ و آشپزخانه که نداشتند و مادر مهدی اغلب آبگوشت ظهر را هم در داخل همین اتاق روی چراغ سه  فتیله ای مارک روسی میگذاشت که به دل بپزد.
بابای مهدی به مناسبت ورود رادیو،  امرنامه و فرموده جدیدی برای اهالی خانه صادر کرده بود که نه تنها صدای رادیو، که حتی صدای بچه ها هم نباید بلند میشد که مبادا قضیه لو برود و شیخ واعظی از جریان ورود شیطان به خانه اش خبردار شود و جانمی!! بیچاره خواهند شد. رادیوی لامپی بزرگی که به هیچ عنوان قابلیت پنهان کردن و قایم شدن هم نداشت. درست مثل مناری که در انبار قایمش کنند!!؟.
برای همین آنها رادیو را روی رف بلندی که در توی دل دیوار خانه ساخته شده بود نگذاشتند بلکه در پناهگاه کوچکی که جلوش پرده ای هم آویزان بود و مهدی و خواهر و برادر کوچکترش گاهی برای قایم موشک از آن استفاده میکردند و در ان قایم میشدند  قرار دادند و جلو آن هم پرده !!؟.
مادر آقا مهدی ما هم، بد جور ترس برش داشته بود که اگر خبر بگوش آقای پیشنماز یعنی پدر بزرگوارش  برسد چه غوغایی شود!. کجا است آقابزرگ که ببیند شیطان در خانه دخترش لانه کرده بود! دیگر از دیگران چه توقع !!؟.
اما از آن سو به قول معروف در شهر چه غوغایی بود. دوران دوران انقلاب شاه و ملت بود و چه سر و صدا هایی در مورد این انقلاب ، یعنی رادیو گفته بود که انقلاب شده، انقلاب شاه و ملت، انقلاب سفید و همه روزنامه ها و مجلات پر شده بود از عکس های بزرگ شاه و فرح در حالت های مختلف. عکس های کشاورزانی که دست شاه را میبوسیدن، ارتشیها و خلاصه خیلی خبر ها بود. همه جا از انقلاب سفید صحبت بود. رادیو هم هر روز و هرشب انقلاب سفید به گوش مردم فرو میکردند و جار و جنجال احزاب گوناگون شاه سازی که مأموریتی جز جا اندختن انقلاب سفید و بفراموشی سپردن کوتای ضد مصدق کاری دیگر نداشتند..!؟.
آخر مگر میشد با آن همه خبر هایی که روزانه در جریان بود از غافله ایام بی خبر ماند، کودتایی شده بود بر علیه دولت و نهضت ملی، ،قتل و غارتها و سرکوبهای شاهانه، مملکت در جوش و خروش چاره جویی و جنبش، سرکوب و اختناق، زندانها و اعدامهای گروهی و دسته جمعی، تعقیب و گریزها و بگیر و ببندها وووو!!! هزاران خبر و حوادث، چطور میشود چشم و گوش بسته ماند و بیخبر و جدا مانده از قافله ایام.
پدر بزرگ اما به این مسائل کاری نداشت، مشگل او صدابود و صدا!! . صدای اخبار، صدای ترانه و آواز گل نراقی، و بنان و دلکش و پوران، اخبار خارج و داخل، لاکن به ما چه ربطی دارد. ما هستیم و همین مسجد مان و همین محل با مردمان بدبخت و درمانده و کودتا زده و خاکستر نشین... به ما چه ربطی دارد ممالک کفر و پیشرفت کرده و دموکرات و ینگه دنیا ...همش کفر است و الحاد. صدای خوانندگان ...آنهم شیاطین زن ....صدا صدا و صدا. لاکن حرام است و شیطان است و رجیم.
اما واقعیت برای پدر مهدی چیز دیگری بود بازار در تلاطم آثار کودتا علیه دولت و نهضت ملی در ۲۸ مرداد ۳۳. مباحث سیاسی نقل همه محافل و مجالس بود. یکی از اخبار رادیو مسکو میگوید و افشای  دستگیریهای گسترده  و زندانها و اعدامهای زندانیهای سیاسی. یکی از رادیو بی بی سی میگوید و اخبار پر زرق و برق نظامیان و قراردادهای و پیمانها و یکی از نصیحت های شیخ راشد و دیگری از برنامه شما و رادیو و ترانه ها و تصانیف روز  چطور میشود بی خبر ماند و جدای از آن چه که در دنیا اتفاق میافتد....  .....؟.
باری چند روزی گذشت وشایدهم ماهی، که شیخ صاحبخانه گوش از گوشش خبر دار نشد، مادر مهدی، اما دختر آقای پیشنماز نمی توانست دل از آواز پوران بکند و وقتی هم که ترانه گل اومد و بهار اومد را میخواند گوش میداد و با او هم آنقدر زمزمه کرده بود که ترانه اش را از حفظ میخواند و در هنگام انجام  کارهای روز مره خانه ترانه ها را با خود زمزمه هم میکرد. او شبها گوش به داستانهای شب هم میداد و پدر مهدی هم اخبار میشنید و اخبار  بی بی سی و رادیو مسکو و رادیو بغداد و ترانه و تصنیف هم، در برنامه های شما و رادیو، مرا ببوس با صدای حسن گلنراقی را شنیده بود و خیلی کیف کرده بود و عاشق این ترانه شده بود. حالا پدر مهدی هم با شنیدن اخبار روز و آگاهی از اوضاع و احوال سیاسی، حرفها برای مشتریانش داشت و خبر هایی که در مورد سیاست های شاه و آمریکا و غیره و ذالک میگفت و اظهار نظر میکرد .....کم کم ترانه هم گوش میکرد اگرچه اوائل با ترس و اکراه اما این اواخر دیگر از چه چه های گلپا هم بدش نمیآمد. او ترانه مرا ببوس گلنراقی را تماما از حفظ شده بود و وقتی هم که آنرا زمزمه میکرد میشنیدی که توضیح میدهد که این ترانه یاد بود مقاومت و پایداری مردمی است که استبداد شاه و شیخ را به سخره گرفتند و صدای امید است برای غلبه بر یأس ناشی از سرکوب و  یاد آور خونهای شریف از جانهای شیفته ای که بر سر عهد و پیمان برای آزادی ایستادند.
ایکاش وضعیت به همین منوال پیش میرفت و شیخ واعظی متوجه وجود رادیو در خانه مستأجرش نمی شد ! اما یک روز که سرزده به خانه آمده بود ، متوجه صدای ترانه ای از یک خواننده زن!! در خانه اش میشود و با تیز کردن گوشهایش شک نمی کند که شیطان وارد خانه اش شده است !! سر و صدا ها به پا میکند و تهدید که فی الفور صدای این شیاطین را قطع کنید که آخرتمان بر باد رفت و فرشتگان از خانه پر کشیدند و عذاب الیم در انتظارمان در روز قیامت.  ! شیخ به همین هم بس نمیکند و عبا بر دوش میاندازد و خدمت آقای پیشنماز که دامادت خانه مرا لانه شیاطین کرده است و فکری بکنید. آقای پیشنماز ، پدر بزرگ مهدی خان ما، که با شنیدن این موضوع دماغش تیغ کشیده و رنگ از صورتش پریده  ، در ابتدا حرفهای شیخ را باور نمیکند ! چطور ممکن است دخترش از دستورات پدر سرپیچی کرده باشد . دختری که خود طوری تربیت شده بود که هرگز صدایش به گوش نامحرم نرسیده بود و آقای پیشنماز به او دستور داده بودم هنگام صحبت کردن با مرد نامحرم انگشتش را در دهان بگذارد و صدایش را کلفت کند که مرد شنونده از صدای ظریف زنانه اش تحریک نشود و قس علی هذا ، حالا هم ،هم صدا با خواننده ها ترانه زمزمه میکند و وا شریعتا و وا شریعتا. فی الفور اعلام میکند که چنانچه هر چه زودتر آن منشأ فساد را از خانه اش دور نکند  الساعه تحریم خواهد شد و به شیخ خواهد گفت که او را از خانه اش بیرون بیندازد.   باری پدر آقا مهدی به نزد پدر بزرگ میشتابد وتصمیم میگیرد تا اوضاع خرابتر نشده است چاره ای بیندیشد. و شاید بتواند با توضیحاتی آقا را از خر شیطان به زیر آورده و فرصتی بخرد . آخر او رادیویش را دوست میداشت ، نمیخواست به همین مفتی همه چی را از دست بدهد . اوهم حق داشت از اخبار و سیاست سر در بیاورد ، بفهمد که در این دنیای بلبشوی آن روز یک من آرد  به چند تا فتیر میشود و گیچ و گنگ نباشد. اما هر چه میگوید آقا نه تنها گوشش بدهکار نیست که جفت پا در یک کفش و الا و بلا که شیطان باید از خانه دخترش گم شود و بس .  
 . بابای آقا مهدی لاکن میفهمد که میخ آهنین نرود بر سنگ و برای بر گرداندن آب رفته به جو ، اگر چه کمی غر و لند میکند و تقصیر ها را به گردن مادر مهدی میاندازد که بی احتیاطی کرده و صدای رادیو را بلند کرده اما به هر حال چاره ای نیست یا تخلیه خانه و در بدری و تحریم و یا چشم پوشیدن از حق مسلمش ، آگاهی و رادیو ... تصمیم میگیرد که رادیو را موقتا از خانه خارج کند و تا پیدا کردن خانه ای دیگر، آنرا بفروشد !! غافل از این که خرید و فروش رادیو هم شرعا امری است حرام و جائز نیست ، حالا بیا و درستش کن !! خر بیار و باقالی بار کن !!، تازه این که چیزی نیست طبق قوانین شرع آقا بزرگ جائز هم نبود این وسیله پراکندن لهو و لعب را هم به کسی مجانی و رایگان بدهی ..عجب شری بپا میشود که نپرس  . اما پدر مهدی هم کسی نبود که  زود از میدان بدر رود و میدانست همان که این شرهای شرعی را بپا میکند ، راه در رفتش را هم باز گذاشته و کلاه شرعیش را درست میکند و او پول زحمت کشی و سوزن صدتا یک غازش را به سطل آشغال نمی سپارد!!؟ و به دنبال چاره جویی از آقای پیشنماز..... و رأی او مبنی بر آن که درست است که این منشأ فساد را نمیشود فروخت یا بخشید !!،  اما ا شکالی ندارد که آنرا همراه با شیئی دیگر قرار داده و احوط آن است که آنرا در پارچه ای پیچیده و پارچه را به فروش رسانند!!!. و در این صورت  پول آن قابل استفاده خواهد بود !!! جل الخالق !! چقدر شرع دوست داشتنی است واقعا !. باری پدر بنا به فتوی آقا  !!! رادیوی محبوبش را که از آن اخبار رادیو مسکو و بی بی سی  گوش میکرد در سارقی * پیچید و در حالی که میخواند ،
مرا ببوس، مرا ببوس
برای آخرین بار، تو را خدا نگهدار، که میروم به سوی سرنوشت
بهار ما گذشته، گذشته ها گذشته، منم به جستجوی سرنوشت
در میان توفان همپیمان با قایقرانها
گذشته از جان باید بگذشت از توفانها
به نیمه شبها دارم با یارم پیمانها
که بر فروزم آتشها در کوهستانها
شب سیه سفر کنم، ز تیره ره گذر کنم
نگرتو ای گل من، سرشک غم بدامن، برای من میفکن
دختر زیبا امشب بر تو مهمانم، در پیش تو می مانم، تا سر بگذاری بر سر من
دختر زیبا از برق نگاه تو، اشگ بی گناه تو، روشن گردد یک
امشب من
ستاره مرد سپیده دم، به رسم یک اشاره، نهاده دیده برهم،
میان پرنیان غنوده بود.
در آخرین نگاهش نگاه بی گناهش، سرود واپسین سروده بود.
بین که من از این پس دل در راه دیگر دارم.
به راه دیگر شوری دیگر در سر دارم
به صبح روشن باید از آن دل بردارم، که عهد خونین با صبحی
روشن تر دارم… ها
مراببوس
این بوسه وداع
بوی خون می دهد[۸]
  آن ساروق را بفروش رساند .

قصه ما بسر رسید و بابای مهدی خان ما، اما بعد ها در خانه شخصی خودش نه تنها رادیو که تلویزیون هم خرید و بابا بزرگ هم به خانه آنها نیامد که نیامد و همین.

*
ساروق اسم مشهدی ، پارچه چارخانه نقشی که به عنوان چادر شب!در گذشته در خانه های کوچک ، لحاف و تشک را در آن میپیچیدند و در یکی از گوشه های خانه به عنوان پشتی قرار میدادند.  شاید به خاطر این که این نوع پارچه ها ، بافت ساروق اراک بود در مشهد به همین نام هم نامیده میشد