م. سروش: ای خوش آن عیدی که آزادی بُود همراه او

نغمه بلبل چو در اطراف بستان می رسد

موسم تنهایی و مرگ زمستان می رسد

 

باغ را گویی مسیحایی نوازش می کند

گُل سراسیمه به دامان گلستان می رسد

 

نی شکایت را ز دوری بایگانی می کند

مژده وصل و رسیدنها، فراوان می رسد

 

شور و غوغایی درون باغ برپا می شود

دسته دسته کبک و قمری و هزاران می رسد

 

در هوای گُل که با ناز فراوان آمده است

بلبل شوریده سرمست و غزلخوان می رسد

 

مرگ سرما، مرگ برف اندرقدوم هر بهار

اینهمه از معجز فصل بهاران می رسد

 

دشت بی رونق عجب سرشار و زیبا می شود

کاینچنین با خرمنی از گل به دامان می رسد

  

   *****

 

مژده تغییر دارد فصل سرسبز بهار

آن خزان رفت و زمستان هم به پایان می رسد

 

بوی خوب گُل و آزادی جدا از هم نی اند

گاه ویران کردن دیوار زندان می رسد

 

انکرالاصوات شیخان در فضا گم می شود

از درون کوچه ها، آواز مستان می رسد

 

ای خوش آن عیدی که آزادی بُود همراه او

ای خوش آن روزی که آزادی ایران می رسد.