جمشید پیمان: این جا یکی در می زند، شب می رَمَد از دیده ام

وقتی پریشان می روی،جانم پریشان می شود
جانی نمی ماند بجا،این خانه ویران می شود

وقتی رهایم می کنی، در این سیاه بی کران
آئین هستی در جهان، بیرون ز سامان می شود

وقتی که می دزدی نگه،از دیده ی حیران من
دریای آرام دلم سرشار توفان می شود

در تو به توی آینه، جاری زلال خنده ات
گم می کنم ردّ لبَت، آئینه گریان می شود

وقتی که بی من می روی،ای فصل سبز زندگی
اردیبهشت جان من، غرق زمستان می شود

ابری و بارانی دلت،بر من نمی باری چرا
بی بارش چشمان تو،باغم بیابان می شود

این جا یکی در می زنَد،شب می رَمَد از دیده ام
پُر، آسمان خانه ام ،از مهر تابان می شود