غوغای «بابی کشی» در اصفهان

محمدعلی جمالزاده

  پس از بمباران مجلس اوّل در دوم تیرماه 1287 شمسی، چند تن از سخنوران و نویسندگان بلندآوازه انقلاب مشروطه، از جمله ملک‌المتکلّمین، سیدجمال‌الدین واعظ‌‌ اصفهانی... به فرمان محمدعلی‌شاه قاجار به دارآویخته شدند.

سیدمحمدعلی جمالزاده، فرزند سیدجمال‌الدین واعظ‌اصفهانی، که در آن زمان نوجوان بود، در کتاب «سر و ته یک کرباس» (جلد اول) داستان یکی از حمله و هجومهای اوباش طرفدار شیخ فضل‌الله را به مدیر یکی از مدارس جدیدی که در اصفهان تأسیس شده بود و خود او هم در آن درس می‌خواند، و دو تن دیگر را که به جرم واهی بابی ‌بودن دستگیر کرده بودند، شرح می‌دهد:

   «مادرم خبردار شد که در همان نزدیکی محله خودمان در پشت بارو مکتب جدیدی باز شده است که زبان فرنگی هم درس می‌دهند… فوراً مرا بدان مدرسه سپرد. مکتب جدید که به دستیاری یکی از خوانین اصفهان، میرزا علیخان نام و آقامحمدجواد صرّاف، از تاجرهای روشن‌ ضمیر اصفهان، تأسیس گردیده بود…‌ مردم می ‌گفتند به دستیاری بابی‌ ها و برای بچه بابی‌ها ساخته شده است… از قضا دو تن از پسران حاج‌میرزا نصرالله بهشتی (ملک‌المتکلمین) هم در همان مدرسه درس می‌خواندند.

(ملک المتکلّمین)

پدرانمان از ترس حاکم و ملا دوازده ماه سال و مخصوصاً در ماههای عزا و رمضان در شهرهای دیگر ایران به‌سر می‌بردند…

     قضیه ‌یی که تا عمر دارم فراموش نخواهم نمود این است که من با پسر دوم ملک‌المتکلمین هر یک هفته دو هفته یک بار به چاپارخانه (=پستخانه) رفته برای پدرانمان کاغذ می‌فرستادیم…

   روزی پاکتها به دست به طرف چاپارخانه می‌رفتیم که ناگهان از وسط میدان شاه غوغای غریبی بلند شد. بدانسو دویدیم و هر طور بود خود را به میان جمعیت انداختیم. محشر کبرایی بود. هر دقیقه ازدحام مردم زیادتر می‌شد. از طرف قیصریه و بازار مسکرها و مسجد شاه و مسجد شیخ لطف‌الله، از هر سو، سیل جمعیت روان بود. میدان شاه به آن بزرگی داشت می‌ترکید و به‌صورت دریای متلاطمی درآمده بود که فوج‌ فوج و دسته‌ دسته مخلوق از زن و مرد در حکم امواج آن باشند و در آن میانه عمامه آخوندها به منزله کفی بود که بر سر امواج نشسته باشد.

   وقتی به هزار زور و زجر خود را به وسط انبوه مردم رساندیم دیدیم دو نفر آدم حسابی را در میان گرفته‌ اند و دارند به قصد کشت می‌زنند. درصدد تحقیق از آن احوال برآمدیم ولی هیچ‌کس اعتنایی ننمود و احدی وقت و حوصله سؤال و جواب نداشت. عاقبت پیرمردی را چسبیده گفتیم عموجان ترا به خدا چه خبر است؟ بدون آن‌که نگاهی به ما بیندازد نفس‌زنان گفت: "بابی‌کشی است، بزنید" و دیوانه‌وار خود را به میان آن ولوله و جنجال انداخت. آن دو نفر بیچارگان مظلوم را با سر برهنه شالشان را به گردنشان انداخته بودند و به خواری هر چه تمامتر به خاک و خون می‌کشیدند.

   مردم از زن و مرد و کوچک و بزرگ با چشمهایی از حدقه درآمده که شراره تعصّب و شقاوت در آن می‌درخشید مانند سگهای هار و گرگان خونخوار بر آنها حمله می‌آوردند. و در زدن و ضربت ‌واردساختن به آنها و در اهانت و شَتم و لعن و دشنامهای قبیح بر یکدیگر سبقت می‌جستند. دیوانه‌وار فریاد می‌زدند که باید داغ و درفششان کرد؛ باید سنگسارشان کرد؛ باید چشمشان را درآورد؛ تکه‌ تکه‌شان کرد؛ سرشان را زیر تُخماق (=تکّه چوبی سنگین که با آن کلوخ را می کوبند) کوبید؛ شمع‌ آجینشان کرد؛ گوش و بینی‌شان را برید،؛ شقّه‌شان کرد؛ دم توپشان گذاشت؛ گچشان گرفت؛ تیربارانشان کرد؛ زنده‌ زنده سوزاندید؛ نعلشان کرد؛ طنابشان انداخت؛ زنده‌ به‌گورشان کرد؛ به قَناره‌ شان کشید (=میخهای بلندی که در دکّان قصّابی به آن گوشت می آویزند)، مُثله ‌شان کرد (=بینی و گوشهایشان را برید)…

   چوب و چماق و مشت و سیلی بود که بالا می‌رفت و بر سر و مغز این دو آدم بی‌یار و یاور پایین می‌آمد. دیگر هیچ تاب و توانی در بدن آن دو نفر بخت‌ برگشته نمانده بود. رنگشان پریده، با چشمان نیم‌ بسته و دهان بازی که صدای خُرخُر دلخراشی شبیه به خُرخُر گوسفند مَذبوح (=سربریده) از آن بیرون می‌آمد، ابداً قوّت جلورفتن نداشتند ولی مؤمنین و مقدّسان با شقاوت و قساوتی که تذکار آن بعد از چهل سال هنوز بدنم را می‌لرزاند، آنها را به طرف مسجدشاه که مسند عدل و داد شریعت عُظمی بود، می‌کشیدند.

   در آن اثنا شخصی پیت نفتی به یک دست و کاسه حلبی دسته‌ داری به دست دیگر فرارسید. در یک چشم ‌به‌ هم‌زدن آتش از سر و بدن آن دو نفر به طرف آسمان بلند شد. مردم رجّاله محض ثواب هر کدام از آن نفت کاسه ‌یی به صد دینار خریده به سر و صورت آنها می‌پاشیدند. دود و گرد و خاک چنان صحنه میدان را فرا گرفته بود که چشم چشم را نمی‌ دید. من و میرزا محمدعلی وقتی به خود آمدیم که خود را در میان امواج مردم در صحن مسجد شاه دیدیم. جمعیت مثل مور و ملخ از در و دیوار بالا می‌رفت. فریاد و فغان لعن و سَبّ (=ناسزاگفتن)، غلغله در زیر گنبد و بارگاه مسجد انداخته بود…

   در آن حیص و بیص ناگهان غوغا و همهمه افزون گردید ولی به‌ زودی معلوم شد که یک نفر بابی بی‌دین دیگری را می ‌آورند. نزدیک شدیم دیدیم که شخصی که فریادش بلند است، آقامحمدجواد صرّاف، مؤسّس مدرسهٌ‌ خودمان است که با آن جثهٌ فربه زیر چوب مثل مار به خود می‌غلتد و ضجّه می‌کند…

   در این حیص و بیص در میان جمعیت یک نفر نگاهش به ما افتاد و اتفاقاً ما را شناخت. پرخاش ‌کنان فریاد برآورد که پدرسوخته‌ های سگ ‌توله شما بچه‌ بابی‌ها این‌جا چه گُ.. می‌خورید؟ لرزان و اشک‌ریزان…‌مانند دو طفلان مسلم، از چنگ آن مسلمان حارث بدتر گریخته دوان‌دوان به خانه برگشتیم که مادران خود را از ماجرا آگاه سازیم…

(سیدجمال واعظ اصفهانی، پدر محمدعلی جمالزاده)

   اینک تصدیق می ‌فرمایید که با این سوابق مادرم حق داشت که از آمدن پدرم در آن موقع بکش‌بکش که عرض و مال مخلوق بیچاره اصفهان دستخوش جماعتی از اَجامر و اوباش عمّامه‌ به‌سر گردیده و جان انسانی از جان سگ کم‌بهاتر بود، پریشان‌خاطر و مشوّش باشد».