بهار را باور کن

سه شعر بهاری از مجموعه شعر «بهار را باور کن» فریدون مشیری

بهار را باورکن

 باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد
و بهار
روی هر شاخه، کنار هر برگ
شمع روشن کرده ست.


همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده ست
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست.


باز کن پنجره ها را، ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟


حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبّت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
 با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد!

خاک جان یافته است
 تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را
          و بهاران را
                         باور کن.

 

کدام غبار؟

با حوانه ها نوید زندگی است.
زندگی: شکفتن جوانه هاست.


هر بهار
 از نثار ابرهای مهربان
ساقه ها پر از جوانه می شود
هر جوانه یی شکوفه می کند
شاخه، چلچراغ می شود
هر درخت پر شکوفه باغ...


کودکی که تازه دیده باز می کند
یک جوانه است
گونه های خوشتر از شکوفه اش
 چلچراغ تابناک خانه است
خنده اش بهار پر ترانه است
چون میان گاهواره ناز می کند.


ای نسیم رهگذر، به ما بگو
این جوانه های باغ زندگی،
این شکوفه های عشق،
از سَموم وحشی کدام شوره زار
رفته رفته خار می شوند؟


این کبوتران برج دوستی
از غبار جادوی کدام کهکشان
گرگهای هار می شوند؟
 

سرود گل

با همین دیدگان اشک آلود،
از همین روزن گشوده به دود،
به پرستو به گل، به سبزه درود!
به شکوفه، به صبحدم، به نسیم،
به بهاری که می رسد از راه،
چند روز دگر به ساز و سرود.


ما که دلهایمان زمستان است،
ما که خورشیدمان نمی خندد،
ما که باغ و بهارمان پژمرد،
ما که پای امیدمان فرسود،
ما که در پیش چشممان رقصید،
این همه دود زیر چرخ کبود،
سر راه شکوفه های بهار،
گریه سر می دهیم با دل شاد؛
گریه شوق با تمام وجود!


سالها می رود که از این دشت
بوی گل یا پرنده یی نگذشت
ماه، دیگر دریچه یی نگشود
مهر، دیگر تبسمی ننمود.


اهرمن می گذشت و هر قدمش،
ضربه هول و مرگ و وحشت بود!
بانگ مهمیزهای آتش ریز
رقص شمشیر های خون آلود.


اژدها می گذشت و نعره زنان
خشم و قهر و عتاب می فرمود.
وز نفسهای تند زهرآگین،
باد، همرنگ شعله برمی خاست،
دود بر روی دود می افزود.


هرگز از یاد دشتبان نرود
آن چه را اژدها فکند و ربود
اشک در چشم برگها نگذاشت
 مرگ نیلوفران ساحل رود،
دشمنی، کرد با جهان پیوند
دوستی، گفت با زمین بدرود...


شاید ای خستگان وحشت دشت؛
 شاید ای ماندگان ظلمت شب؛
در بهاری که می رسد از راه،
گل خورشید آرزوهامان
سر زد از لای ابرهای حسود
شاید کنون کبوتران امید
بال در بال آمدند فرود...


پیش پای سحر بیفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود


به پرستو، به گل، به سبزه درود!