در آینهٔ نگاه «ابه پیر»

-«...وقتی کسی دانسته‌هایش را بیان می‌کند، پی می‌برد که این دانسته‌ها به چند یقین نیز راه برده‌اند.

من نیز به این سه یقین دست یافته‌ام: به رغم هر چیزی، وجود ابدی عشق است؛ کسی ما را دوست دارد؛ ما آزاد هستیم.

کاش می‌توانستم این سه یقین را به دیگران نیز انتقال دهم!» (وصیتنامهٔ ابه پیر، ترجمهٔ مهندس هوشنگ رجوی، نشر ایران ـ کتاب، خرداد 1376، ص 2).

ـ «وقتی در برابر این پرسش قرار می‌گرفتم که "بنیانگذار امائوس بودن در انسان چه احساسی را برمی انگیزد"، می‌گفتم: "احساس تحقیرشدگی. هر روز زخم این تحقیر را احساس می‌کنم که چرا نتوانستم به عده یی با مسّرت بگویم: بیا تو، منتظرت بودیم"»(ص 3).

ـ «از کوره دررفتن یکی از فضیلت‌های انسانی است، لابد به این خاطر که مسائل را ساده می‌کند. عموماً به کودکان یاد می‌دهند که خشم یک عیب است. دراین‌صورت، آیا مسیح عیب داشته؛ مسیحی که بساط معبدفروشان را ازهم پاشید؟ درواقع، زود به خشم آمدن یک قوهٔ ذاتی انسان است، درست مانند حس همدردی، یا هوش و فراست. عیب یا حسنش به موضوعی بستگی دارد که باعث آن خشم شده است. مثلاً ببینید چگونه خشم می‌تواند زبان گویای عشق ما به چیزی باشد. اگر من به این علت که در قمار باخته‌ام خشمگین شوم، خشم من از چیزی که دوست دارم، یعنی خودم، نشأت می‌گیرد، امّا اگر خشمم برای حفظ فرد دیگر یا آزادی او باشد، این خشم نشانگر عشق من به دیگری است...» (ص 14).

ـ «به هنگام خشم و نفرت بعید نیست که شایستگیمان را نیز به زیر علامت سؤال ببریم؛ فی المثل، شایستگی و لیاقت کمک به دردمندان را. این رهنمود را پدرم از خلال جملهٔ فوق العاده یی از "سن ونسان دوپل" به من فهماند. هنوز صدایش را می‌شنوم که به من می‌گفت: "چقدر دشوار است دست یافتن به لیاقت و شایستگی خدمت به کسانی‌که این همه در رنجند". در آن روز یکشنبه، او، من و برادرم لئون را به اتاق بزرگی برد که همه هفته او و گروهی از بورژواهای مثل خودش از اهالی لیون در آن جا به مستمندان یاری می‌دادند. او موهایشان را کوتاه می‌کرد، به نظافت و حشره زدایی از آن‌ها می‌پرداخت، برایشان غذا می‌کشید… ظاهراً پی بردن به بی لیاقتی خود، وجدان انسان را تسکین می‌دهد، امّا او را از عمل معاف نمی‌کند.

امّا، در من این احساس بی لیاقت بودن مانند بقیه دست اندرکاران نیست، حتی دست اندرکاران امائوس؛ احساسی است که ریشه در اعماق وجودم دارد. البته نمی‌خواهم خودم را با دیگران مقایسه کنم و به خود بگویم: "پس دیگران چی؟ آن‌هایی که حتی ککشان هم نمی‌گزد!" تنها چیزی که در حال حاضر ذهنم را به خود مشغول می‌کند، قربانیانی هستند که به حال خود رها شده‌اند تا از میان بروند. در این جاست که خشم سراسر وجود انسان را فرامی گیرد. مشاهدهٔ بی تفاوتی دنیا نسبت به این مسأله نیز، به نوبه خود، به این خشم دامن می زند. وقتی پی می‌بریم که حکومت، جمهوری و ملل متحد به وظیفهٔ خود در این زمینه عمل نمی‌کنند! درمورد کمک به کشورهای جهان سوم، بعضی می گویند: "چرا این همه برای کسانی که از ما دور هستند جوش می‌زنید، حال آن که در همین جا بیچارگی کم نیست؟» اگر از نزدیک نگاه کنید می‌بینید کسانی که این حرف‌ها را می‌زنند همان‌هایی هستند که برای بینوایان پیرامون خود کمترین کاری انجام نمی‌دهند!

خشم و ناراحتی من نشان دهندهٔ شور و اشتیاق من است. البته که برای موفقیت در زندگی باید شور و شوق داشت! بی تردید جرأت ندارم بگویم زندگی موفّقی داشته‌ام، امّا می‌پذیرم که گاهی خوب است اعتراف شود که تلاش در انجام کار نیک نیز امری مُسری است. کسانی در این راه گام اول را برداشته‌اند و در پی آن‌ها آثار زیبایی خلق شده است» (ص 15).

ـ «انسان خوب بودن مشکل است، زیرا عنصر شرّ امری است واقعی. هر انسانی حامل دو وجه متضاد است؛ هریک باکششها و جاذبه‌های خاص خود: کشش‌های نیک و کشش‌های شرّ. گاه زور این می‌چربد، و گاه زور آن. امّا، چگونه باید با عنصر شرّ مقابله کرد؟ من در سراسر زندگی‌ام، به مدد پرستش و عبادت ـ در جلوه‌های گوناگونش ـ با بدی و شرّ مقابله کرده‌ام. برای مقابله با شرّ، یگانه حربهٌ کارساز، پرستش است. تجربه به ما می‌گوید، انسان با ایمان، به علت پاکدامنی و پاکبازیش، حتّی بخشش و گذشت نیز، یاری رسان او خواهد بود. اگر وجودی مستعّد عبادت و پرستش باشد، می‌تواند از آن، به مثابه یک نقطه اتّکای بسیار قوی، برای انسان ماندن خودش بهره جوید» (ص 17).

ـ «چشمهایمان را خوب بگشاییم. تنگ نظری ما نسبت به مسائلی که به زندگیمان مربوط نمی‌شود، چقدر نفرت انگیز است! زمانی که در دنیا انسان‌ها هنوز از گرسنگی می‌میرند؛ زمانی که حتی در فرانسه افرادی از سرما جان می‌سپارند؛ من بر سر کسانی که بر ما حکومت می‌کنند، فریاد می‌کشم: "شما به خاطر تعلّل در یاری رساندن به افرادی که در خطر هستند، مجرم هستید"! ما هم که افکار عمومی را تشکیل می‌دهیم، در این امر همدست آن‌ها محسوب می‌شویم؛ همدست از این رو که این گونه بی خیال به تلویزیونی نگاه می‌کنیم که چندی پیش آمریکایی‌ها، انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها را با پل‌پت پشت یک میز نشان می‌داد و هیچ‌کداممان بر روی آن تفی نینداختیم! دست او را می فشردند، به او تعظیم و تکریم می‌کردند، انگار نه انگار که این شخص به جنایت علیه بشریت اقدام نکرده است و نباید در برابر دادگاه جدید نورنبرگ حضور یابد!

همهٔ این امور با همدستی ما صورت می‌گیرد، از این رو که نمی‌خواهیم برای تحقّق ارزش‌های پایدار وارد مبارزه شویم»(ص 28).

ـ «جامعهٔ جهانی، می‌داند، یا بالاخره خواهد دانست، که باید تمام توش و توانش را برای پایان بخشیدن به توحّش به کارگیرد؛ باید دادگاه عدالت تشکیل دهد تا احکامی صادر کند و مجازات‌هایی را به کار بندد. چرا قدرت‌های سیاسی جهان موقعی که در یوگوسلاوی سابق به وجود اردوگاه‌های جمعی پی بردند، برای ازمیان‌بردن آن‌ها، بی‌درنگ، چترباز و کماندو پیاده نکردند؟ چرا به آن‌هایی که توپ‌ها را به‌سوی سارایوو نشانه رفته‌اند، پیام نمی‌دهند که: "ما مواضع شما را می‌شناسیم و اگر فردا تیراندازی کنید، مواضعتان را ویران خواهیم کرد؟" چرا دادگاه لاهه از امکانات اجرای قضاوتی علیه پل پت ها و موبوتوها، که ملت‌ها خواستار آن‌اند، برخوردار نیست؟ ما که امروز از امتیازاتی برخورداریم، این مجازات‌ها را مطالبه نمی‌کنیم، چه بسا فردا کسانی که بار ستم را بر دوش دارند، آن را با خشونت به ما تحمیل کنند. چرا که آنان نیز به دانستن همه چیز محکوم‌اند. بشریت دردمند، رنج بردن از داغ و درد همگانی را آغاز کرده است، و از آن جایی که می‌داند امکاناتی برای ازمیان بردن درد وجود دارد، دیگر اجازه نخواهد داد که انسان برای همیشه در رنج و مصیبت باشد. از این پس، مستمندان پی خواهندبرد که ثروتمندان چگونه زندگی می‌کنند، لااقل با دیدن مجلات لوکسی که مسافران به هنگام پیاده شدن از هواپیما، با غروری توأم با تحقیر، در آشغالدانی می‌اندازند. آن‌ها، بامشاهدهٔ آگهیهای تبلیغاتی نیز، که روی در و دیوار همهٔ شهرهای جهان به چشم می‌خورد، به این مطلب پی برده خواهند برد. بی چیزترین فقیرها نیز در روند آگاهی یافتن افتاده‌اند، حتی اگر نتوانند بخوانند. ما هم باید بدانیم که اگر به این خوبی روزگارمان می‌گذرد، دست کم بخشی از آن، به یمن آن چیزهایی است که از آن‌ها غصب کرده‌ایم.

این آگاه شدن‌ها بی تردید روزی شورشی پدید خواهد آورد که می‌تواند همه چیز را دگرگون کند» (ص 29 و 30).

ـ «خانم فرانسین دو لاگورس، در کتابش زیر عنوان "خطای قلم صُنع!" گفتگویی دارد با دخترش به این شرح:

"ـ مامان، چرخش ستاره‌ها چقدر شگفت آور است. آیا ستاره‌ها با هم جنگ نمی‌کنند؟ خداوند با آزاد خلق کردن ما چه اشتباه بزرگی مرتکب شده! اگر ما میلیاردها آدم آزاد نبودیم، همه چیز بر وفق مراد بود".

ـ "بله، در آن صورت نابسامانی در کار نبود، امّا تو هم مامانی نداشتی که دوستت داشته باشد و من هم دختر کوچولویی نداشتم که دوستم بدارد. ما آدم‌ها هم تنها اشیایی بودیم که در میان اشیای دیگر ولو شده بودیم و نه هیچ‌چیز دیگر"».

آفرینش آدم‌ها، به عنوان حقایقی غیر از حقیقت خدا، اشتباه خدا نیست. خدا که عشق مطلق است، خود را کاملاً به ما می‌شناساند. دیگر با ماست که او را بشناسیم یا نشناسیم.

اضطراب و دلواپسی جوان‌ها کاملاً قابل درک است. آن‌ها می‌بینند که بزرگ‌ترها سمت و سو و معنی زیستن را از دست داده‌اند. از آن‌ها به غیر از تردید و بی ثباتی چیزی دریافت نمی‌کنند. حتی به بچه‌های کوچک هم دیگر تنها جواب‌هایی داده می‌شود که شک و تردید ایجاد می‌کند. وقتی بچه یی زبان می‌گشاید، جزء اولین کلماتی که بر زبان می راند، این‌هاست: "بابا، مامان، چرا، چرا؟" بدون توجه به این که این سؤال، سؤالی اساسی است، جواب داده می‌شود: "برای این که". یعنی، باقیافه یی حق به جانب سؤالش را ندیده می‌گیرند. از این رو که، به خیال خود، او را به‌حساب نیاورند. من هم چنین به کسانی فکر می‌کنم که پانزده سال دارند و می‌بینند بزرگ‌ترها در چنبره یی رهایی ناپذیر گرفتارند و مانند حیوانات وحشی با هم می‌جنگند تا شغلی را که پانصد نفر به آن چشم دوخته‌اند، حفظ کنند؛ من به آن‌هایی می‌اندیشم که پانزده ساله‌اند و می‌بینند پدر، برادر بزرگ‌تر، یا عمویشان با داشتن دیپلم و تجربه در چهل سالگی از کار برکنار شده‌اند! وقتی دیده می‌شود که اشخاص با صلاحیت "اضافی" تشخیص داده شده‌اند، چگونه می‌توان انگیزه یی برای کسب صلاحیت داشت؟» (ص 36).

ـ «من مایلم تصویری از همگامی‌های جمعی ارائه بدهم. بی تردید عده یی از پیوستن به آن خودداری خواهندکرد، اما بسیارند کسانی که انتظار می‌کشند تو برایشان روشنایی باشی؛ روشنایی یی که از پنجرهٌ تاریک "بودلر" بتراود. بدین گونه به دنیای ژرف معنی پی خواهندبرد.

یک روز در یکی از شعبه‌های "بنیاد امائوس"، یکی از یاران قدیمیم به من گفت: "پدر دارم کور می‌شوم، و دیگر نمی‌توانم خدمتی انجام دهم، حال آن که در پانزده سال اخیر از راه همین خدمت کردن زندگی‌ام معنی پیدا کرده است!" به او گفتم: "این که تو می گویی دیگر نمی‌توانی خدمت کنی واقعیت ندارد. تا آخرین دقیقهٌ زندگیت، می‌توانی به دوستی که قابلمهٌ غذایت را می‌آورد لبخند بزنی، اگر لبخندت به انجام کاری که او باید در بقیهٌ ساعات روزش انجام دهد، کمک کند، تو نیز خدمتی انجام داده ای» (ص 37).

ـ «یکی از شبهای اخیر که به بیدارخوابی افتاده بودم، این نکته در ذهنم گُل کرد که "ایمان و اعتقاد"، اگر با ایثار و ازخودگذشتگی در راه دیگران همراه نباشد، پوچ و بی معنی است. چرا که ایمان باید از درونمایه یی برخوردار باشد که به یاری آن بتوان مانند عشّاق بی قرار دل به موج سختی‌ها سپرد، و از "خطرکردن" هراسی به دل نیاورد و بدون هیچ چشمداشتی در راه انسان‌ها ایثار کرد» (ص 39).

ـ «انجام وظیفهٌ انسانی، گاه با پذیرش احتمال خطر همراه است: خود را وقف دیگران کردن و گذشتن از بخشی از وجود انسانی خود در مسیری که باید همواره با تیره بختی و بینوایی چنگ در چنگ بود. مردان و زنان بسیاری در راه خدمت به دیگران، گمنام و ناشناخته ـ هر یک به شیوهٌ خاص خود ـ تن به خطر می‌دهند.

به تجربه دریافته‌ام که آدم به این کار رانده، یا بهتر است بگویم، کشانده می‌شود. من همواره می گویم "سازمان خیریهٌ امائوس آن‌چیزی نیست که من و دوستانم درست کردیم، بلکه آن چیزی است که بر ما فرود آمد". به سادگی می‌شد از خیرش گذشت و دررفت یا از آن چشم پوشی کرد. تنها هنر ما این بود که جانزدیم و گرنه، نه می‌دانستیم که چه پیش خواهد آمد و نه انتخاب کرده بودیم.

ویژگی انسان، آزاد بودن اوست. اگر تن به خطر ندهد آزادیش را ازمیان خواهد برد» (ص 40).

 

 

 

ـ