داستانهای شاهنامه فردوسی

آغاز سخن

شاهنامه فردوسی از پادشاهی دو دودمان آریایی در دوران بسیار کهن سخن می گوید: پیشدادیان و کیانیان

   پیشدادیان، اولین دودمان آریایی، از نسل کیومرث، نخستین انسان آریایی بودند. پس از کیومرث، نوه اش هوشنگ، و پس از او تهمورث و آن گاه جمشید، معروف ترین و تواناترین شاه پیشدادی به شاهی رسید. در پایان دوره پیشدادیان، ضحّاک بر اقوام آریایی چیره شد که شاهی خودکامه و بیدادگر بود و قیام کاوه آهنگر او را از تخت شاهی به زیرکشید و فریدون، نخستین شاه کیانی به تخت شاهی نشست.

   داستان فریدون و سه پسرش، سَلم و تور و ایرج را، در آغاز «طبله عطّار» ، در بیان مثل «میازار موری که دانه کش است»، به تفصیل، شرح دادیم. در دوره پادشاهی منوچهر، پسر ایرج، در جنگهایش با کشندگان پدرش ـ سلم و تور ـ دلاوریهای سام نریمان، نیای رستم، پشتوانه پیروزی او در این جنگ شد و منوچهر به پاس این دلیریها، او را به حکومت نیمروز، که مرکزش زابل بود، نشاند.   داستانهای شاهنامه را از زال، پدر رستم، پی می گیریم.

  

زال، پدر رستم

   وقتی زال زاده شد، «به چهره نکو بود برسان شید (=خورشید) ـ ولیکن همه موی بودش سپید». دایه به سام خبرداد که «نگار ماهروی» او پسری به دنیاآورد: «تنش همچو سیم و به رخ چون بهشت ـ بر و بر، (=در او) نبینی یک اندام، زشت» و تنها «آهو»ی (=عیب) او این است که مویش سپید است. سام دلاور، پس از شنیدن خبر دایه، از تخت به زیر آمد و به «پرده سرای» نزد «نگار»ش «نوبهار» رفت. وقتی فرزند سپیدموی را دید، «از جهان، یکسره، ناامید» شد و «بترسید، سخت، از پی سرزنش» و همین ترس از سرزنش دیگران، او را از «راه دانش» به در برد و «منش» او را دگرگون کرد و «سوی آسمان سربرآورد» و از «دادار» (=خداوند)، «فریادخواست» و گفت: «ای برتر از کژّی و کاستی»، «چوآیند و پرسند گردنکشان ـ چه گویم ازین بچّه بدنشان»؟ جای آن دارد که «از این ننگ بگذارم (=رهاکنم) ایران زمین ـ نخوانم برین بوم و بر، آفرین».

   سام، برای زدودن این «ننگ» از دامان خاندانش «بفرمود» تا فرزند نورسیده را «برداشتند» و در دامنه البرزکوه، که در آن سیمرغ لانه داشت و «آن خانه از خلق بیگانه بود»، تنها و بی پناه، رهاکردند و بازگشتند.

                                  

«روزگاری دراز» «برآمد» (=گذشت) و «همان خُرد کودک، بدان جایگاه ـ شب و روز افتاده بُد بی پناه». تا سرانجام رحمت کردگار او را در پناه خود گرفت: «پدر مهر بُبرید و بفکند خوار»، «چو بفکند، برداشت، پروردگار» و دایه یی دلسوز به یاریش گماشت.

     سیمرغ در ستیغ (=قله) البرزکوه لانه داشت و برای یافتن طعمه یی برای بچه های گرسنه اش به پرواز درآمد، «یکی شیرخواره خروشنده دید» که «ز خاراش گهواره و دایه خاک/ تن از جامه دور و لب از شیر، پاک». «فرودآمد از ابر، سیمرغ و چنگ/ بزد برگرفتش از آن گرم سنگ» و او را «سوی بچگان برد تا بشکرند» (=شکارکنند و از هم بدرند) و «بدان ناله زار او ننگرند». امّا «بچگان» سیمرغ «بر آن خُرد خون از دو دیده چکان»، «فکندند مهر» و «بماندند خیره بر آن خوب چهر» و با قلبی پر از شادی، پذیرای این میهمان نورسیده شدند. سیمرغ وقتی شوق بچگانش را از دیدن این کودک گرسنه و بی قرار و نالان دید، سایه اش را بر سر او نیز گسترد و زال را در لانه اش و در کنار بچّگانش «روزگاری دراز» پرورد تا چون سروی برومند شد:

«یکی مرد شد چون یک آزادسرو/ بر (=سینه)ش کوه سیمین، میانش (=کمرش) چو غَرو (=نی)».

   وقتی زال تناور شد «نشانش پراگنده شد در جهان/ بد و نیک هرگز نماند نهان». سام نریمان نیز «از آن نیک پی پور با فرّهی» خبریافت و شبی هم جوانی «خوبروی» را به خواب دید با «سپاهی گران» (=بسیار) که «مؤبد»ی در سمت چپ و «نامور بخردی» در سوی راست او بود و وقتی به سام نزدیک شد، به او گفت «که ای مرد بی باک ناپاک رای/ ز دیده بشستی تو شرم خدای/... گر آهو (=عیب)ست بر مرد، موی سپید/ ترا ریش و سر گشت چون برگ بید». پسری که نزد تو خوار بود کردگار او را پرورد؛ کردگاری که از او مهربان تر دایه یی نیست.

   سام در خواب خروشید چون «شیر ژیانی» که به دام افتد و سراسیمه از خواب بیدار شد و همان دم «بخردان» را بخواند و «سران سپه را، همه، برنشاند» و «دمان» (=شتابان) به سوی البرزکوه شتافت «که افکنده خود کند خواستار».

   سام دربرابر خود کوهی دید از «سنگ خارا»، سر به آسمان برافراشته و در ستیغ آن، «کُنام» (=سکونتگاه) سیمرغ، پرنده یی هول انگیز. «ره برشدن (=بالارفتن) جُست، کی بود راه/ دد و دام را بر چنان جایگاه».

     سام «ستایش کنان» گرد کوه گشت ولی برای بالارفتن از کوه گذری نیافت، سر به آسمان برداشت و گفت «ای برتر از جایگاه» و «ز روشن روان و ز خورشید و ماه»:

«به پوزش بر تو سرافکنده ام/ ز ترس تو جان را برآگنده ام (=پرکرده ام)

به رحمت برافراز این بنده را/ به من بازده پور افکنده را»

   وقتی سام با زاری و نیاز از کردگار خواست که او را ببخشاید و «پور» (=پسر)ش را به وی بازدهد، همانگاه نیایشش پذیرفته شد و وقتی چشم سیمرغ به او و گروه همراهش افتاد دریافت که برای چه به این جا آمده اند، از این رو به «پور سام» گفت: «ای دیده رنج نشیم و کُنام (=آشیانه):

ترا پرورنده یکی دایه ام/ هَمَت (=هم ترا) دایه، هم نیک سرمایه ام/

نهادم ترا نام، دستان زند/ که با تو پدر کرد دستان (=نیرنگ) و بند/

پدر سام یل، پهلوان جهان/ سرافرازتر کس میان مهان/

بدین کوه فرزند جوی آمده ست/ ترا نزد او آبروی آمده ست/

روا باشد اکنون که بردارمت/ بی آزار نزدیک او آرمت».

«دستان» به سیمرغ گفت: آیا از همنشین و جفت خود «سیر آمدستی» (=سیرشدی) که چنین می گویی؟

«نشیم (=لانه و مسکن) تو فرخنده گاه (=تخت) من است/ دو پرّ تو فرّ کلاه من است/

سپاس از تو دارم پس از کردگار/ که آسان شدم از تو دشوار کار».

سیمرغ پاسخش داد که: این دورکردن تو، نه از روی دشمنی است بلکه از آن روست که می خواهم «سوی پادشاهی گذارم ترا/   اگر تو نزد من باشی «درخور» من است امّا «ترا آن از این بهتر است».

 سیمرغ پس از این گفتگو پری از پرهایش را به او داد و گفت اگر به دشواری و سختی گرفتارشدی، این پر را در آتش بیفکن، من بی درنگ نزد تو خواهم آمد و به یاریت خواهم شتافت. سیمرغ، سپس، «دستان سام» را برداشت و او را نزد پدر برد.    

  وقتی چشم سام به پسرش افتاد و «سراپای کودک بدید» و دریافت که «همی تخت و تاج شهی را سزید»، دلش از شادی «چون بهشت برین» شد و «بر آن پاک فرزند، کرد آفرین» و گفت: پسرم، «دل، نرم کن» و «گذشته مکن یاد و دل، گرم کن». من با «خدای بزرگ» پیمان بستم که از این پس، «دل بر تو هرگز ندارم سترگ» (=با تو تندخویی نکنم):

بجویم هوای تو از نیک و بد/ ازین پس چه خواهی تو، چونان سزد» (از این پس، از نیک و بد، هوا و میل دل ترا بجویم و هرچه را که تو بخواهی همان را سزاوار ببینم). آن گاه «قبای پهلوانی» بر او پوشید و او را «زال زر» نامید، همان گونه که سیمرغ او را «دستان» نام نهاده بود. سپاهیان نیز، «یکسره»، «گشاده دل و شادکام» پیش سام آمدند و همگی رو به سوی زابلستان نهادند. وقتی خبر به «سیستان» رسید به شادباش ورود «زال زر» همه جا را «چون بهشت» بیاراستند و «گلش مشک شد نیز و، زرگشت، خشت»:

«بسی مشک و دینار بر بیختند (=افشاندند)/ بسی زعفران و درَم (=پول نقره) ریختند

   یکی شادمانی شد اندر جهان/ سراسر، میان کهان و مهان (=کوچکها و بزرگان)»

 سام پس از رسیدن به سیستان، «جهاندیدگان» را فراخواند و در آن جمع «سخنهای بایسته، چندی، براند» و سپس به کار ناسزاواری که در حق زال انجام داده بود اشاره کرد و گفت:

« به گاه جوانی و کُندآوری (=پهلوانی)/ یکی بیهده ساختم داوری/ پسر داد یزدان، بینداختم/ ز بی دانشی ارج نشناختم/ چو هنگام بخشایش آمدفراز (=نزدیک شد)/ جهاندار یزدان، به من داد باز (=دوباره پسر را به من داد).

   من اکنون این «یادگار»م را، که در «زینهار» (=در امان و پناه) من است، به شما می سپارم که به او بیاموزید و «روانش از هنرها برافروزید»:

 «گرامیش دارید و پندش دهید/ همه، راه و رأی بلندش دهید/ که من رفت خواهم به فرمان شاه/ سوی دشمنان، با سران سپاه».

    سام، سپس، رو به زال کرد و گفت: «داد و دهش گیر و آرام جوی» و بدان که «زابلستان، خان (=خانه) تست/ جهان، سر به سر، زیر فرمان تست/ دل روشنت، هرچه خواهد به کار/ به جای آر، از بزم و از کارزار».

پس از سخنان دلجویانه سام، زال در پاسخش گفت: من در اینجا، با دل بیقرار و آرام، چگونه می توانم زیست؟ کسی که «با گنه» از مادر بزاد، سزاوار است که از بیدادی که بر او رواشده، زار، بنالد. «گهی زیر چنگال مرغ اندرون/ چمیدن (=خرامیدن) به خاک و مزیدن به خون (=خون مکیدن)»/ «کُنامم نشست آمد و مرغ، یار (=آشیانه پرندگان خانه ام شد و پرنده یار و همنشینم)/ اکنون از «پروردگارم» (=سیمرغ) که مرا پروراند و به بزرگی رساند، دور ماندم و سرنوشتم همین بود:

«ز گل بهره من به جز خار نیست/ بدین با جهاندار (=خداوند) پیکار نیست».

   پدر به او گفت: «پرداختن دل سزاست (=سزاوار است که تو آن چه را که در دل داری، بیرون افکنی)/ بپرداز و بر گوی هر چت هواست» (= دلت را خالی کن و هرچه می خواهد دل تنگت بگو!). «حکم گردان سپهر» (=فرمان چرخ گردون) چنین بود و نمی توان از آن «گذرکرد» و از بند آن گریخت. حال، اینجا، ترا سزاست که «مهر» بگسترانی و با مهر روزگار سپری کنی.

«کنون گرد خویش اندر آور گروه/ سواران و گردان دانش پژوه/ ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ/ همه دانش و داددادن بسیج» (=تلاشت را در راه آموختن و دادگری بسیج نما)/ دگر، با خردمند مردم نشین/ که نادان نباشد بر آیین و دین/که دانا ترا دشمن جان بود/ به از دوست مردی که نادان بود/ تو فرزندی و یادگار منی/ به هر کار دستور (=مشاور و وزیر) و یار منی/ امیدم به دادار روز شمار (=خدای روز رستاخیز)/ که از بخت و دولت (=شانس و اقبال) شوی بختیار (=خوشبخت)»

   «سپهبَد (=سام) پس از بیان این سفارشها به سام، با «لشکر جنگجوی»، «سوی جنگ بنهاد روی» و زال در زابلستان، به جای پدر، به دانش اندوختن و دادپروری کردن و ساماندهی کارها پرداخت.