«خلق را تقلیدشان برباد داد»

   

در مثنوی مولوی داستان صوفی یی آمده است که خسته از راه دراز به خانقاهی رسید و خر خود را به خادم خانقاه سپرد و خود به محفل صوفیان پیوست.

صوفیان که تنگدست و بی چیز بودند، خر صوفی را بی درنگ فروختند و از بهای آن غذایی فراهم آوردند و بساطی گستردند و شمعی افروختند و سماعی آراستند. به گونه یی که از دود مطبخ و گرد پای کوفتن: «خانقه تا سقف شد پر دود و گَرد».

   چون خور و نوش و سَماع به پایان آمد، «مطرب آغازید یک ضرب گران» و او و جملگی صوفیان «خر برفت و خر برفت و خر برفت» دم گرفتند و صوفی نیز «از ره تقلید» «خر برفت» آغاز کرد و با دیگران همآواز شد:

     «چون گذشت آن نوش و آن جوش و سماع

     روز گشت و جمله گفتند الوداع

     خانقه خالی شد و صوفی بماند»، هوای دیدن خر کرد و از خادم پرسید: خر کجاست؟

خادم آنچه را که روی داده بود، به صوفی گفت؛ از حمله صوفیان به او برای گرفتن خر، و رهاکردن آن از بیم جان، تا فروش خر در بازار.

   صوفی گفت: گیرم که از تو به زور گرفتند، تو چرا به من خبر ندادی؟

     «گفت، والله آمدم من بارها

       تا تو را واقف کنم زین کارها

     تو همی گفتی که خر رفت ای پسر

       از همه گویندگان با ذوق تر»

   چون می دیدم که تو آن چنان با شور و حال، آواز «خر برفت» را با دیگران تکرار می کنی، می پنداشتم که تو از قضایا خبر داری و به آن راضی هستی، به این جهت اطلاع آن را زاید می دیدم.

   مولانا در پایان داستان نتیجه می گیرد که

     «خلق را تقلیدشان برباد داد

             ای دو صد لعنت بر این تقلید باد»