فروغ گلستان: قتل عام ۶۷، حلقه داری که بر گردن ولایت فقیه تنگ‌تر میشود

نیمه شب بود. در سلول کناری‌ام باز شد. پچ پچ میکردند. خودم را کنار در کشیدم تا صداها را بهتر بشنوم.

-چرا اینموقع شب او را می‌برید؟
 تعجب کردم،‌ تا آن لحظه نمیدانستم که در آن سلول انفرادی دو نفر زندانی هستند.
     تو هم صدایت را بیار پایین.  -زود بیا بیرون.
-چرا می برینش؟
- میدانی که در باره این نباید با کسی حرف بزنی!؟  
در سلول بسته شد و صدای پاها دور و دورتر.
سی و چهار سال از آن شب میگذرد (خرداد ۶۳). اما هر بار که این صحنه در ذهنم مرور می‌شود. همان نفرت و بغض در وجودم می‌پیچد.  
بارها  از خودم پرسیدم نام آن زندانی چه بود؟ سرنوشت هم سلولی او چه شد؟ در آن سکوت مرگبار چند نفر دیگر با او به میدان اعدام روانه شدند؟ و سرم از اینهمه سوال بی جواب داغ میشود.
همین لحظات پر درد، همین انتقامهای ناگرفته شده، همین مظلومیت پنهان در دل سلولها و همین خونهای همیشه جوشان، انگیزة مداوام من در مبارزه برای سرنگونی رژیم جنایتکار آخوندیست.
همه چیز را پنهان کردند. نامها و مزارها را. عزاداری و تکرار نامشان را ممنوع کردند. می‌پنداشتند که نسلهای آینده به گذشته برنمی‌گردند.
پاسداران ریزشی ارسال شدة رژیم به خارج کشور گفتند: «ببخشید و فراموش کنید» (اکبر گنجی). یا «ماجرای کشتار ۶۷ در حافظه ملی مردمی که در ایران زندگی میکنند یا نسلی که امروز در ایران زندگی میکند اهمیت خودش را از دست داده است».(ابراهیم نبوی).
غافل از اینکه جانهای بیدار نمی میرند. هرگز نمی میرند. حتی اگر نامشان پنهان شود. اگر خاک و مزارشان پوشانده شود. اگر در پردة ابهام و وارونه‌گویی، آن جنایت را صدباره بشویند، اما تفکر و آرمان آزادیخواهان در خاطرة نسلها بیدار میشود. حرکت و مقاومت میشود.
حالا بیست و نه سال بعد از آن قتل عام فجیع، عفو بین الملل میگوید(مرداد ۹۶)، نسل انقلاب ۵۷ خونخواه قتل عام شدگان ۶۷ است.
بله، دیکتاتورها فقط در یک صورت موفق میشوند، اینکه اثری از مقاومت باقی نگذارند. و تسلیم حرف اول را بزند. اینکه کلمه آزادی از فرهنگ انسان حذف شود. و این هرگز اتفاق نمی افتد. و یک مقاومت آرمانی و میهنی هرگز فراموش نمیشود.
 آنها که اول زبان به اعتراف می‌گشایند، همان سفیران مرگ هستند. اقرار آنها به جنایت، وحشتی است که هرگز رهایشان نکرده است. پس فرار میکنند. به کجا؟ به گذشته، به سمت میدانهای اعدام. و تازه میکنند خاطرة طنابهای دار را در ذهن مردم. این سرنوشت محتوم جانیان است. و هر روز که میگذرد  این طناب دار که خود بافته‌اند بر گردنشان تنگتر و تنگتر میشود.

اینها فقط ۳۰ هزار نفر را نکشته‌اند. تمام یک ملت را به مسلخ برده‌اند. روح و روان همه را درهم‌شکسته‌اند. و اعتماد و محبت و انسانیت را سربریده‌اند.
هزاران مادر و پدر و برادر و خواهر و همسر و بچه را کشتند. آنها که در حسرت آخرین دیدار سوختند. و با یک ساک لباس و خبر شوم اعدام در بهت و ناباوری فرو رفتند.
حالا اگر شما نسل دهة هفتاد و هشتاد هم باشید. با فاجعه قتل عام ۶۷ می‌توانید جنایت و شناعت و زشتی این رژیم را بازخوانی کنید.
کمااینکه کودکی که همین امروز بدنیا می‌آید، در آینده، خمینی و رژیمش را در تجسم قتل عام ۶۷می‌بیند و می‌شناسد.
بازهم این تمام داستان قتل عام ۶۷ نیست.
هر خاک، هر میهن و هر ملتی با نمادی شناخته میشود. قتل عام شدگان ۶۷ نماد شکست ناپذیری ملت ایرانند.
قهرمانانی که سی هزار بار «نه» تاریخی ملت ایران را بر فرق استبداد مذهبی کوبیدند.
یک شاخه نور از آزادی در تاریکی مطلق آن روزگار.
یک دانش‌آموز، یک دانشجو، کارمند، پزشک، ورزشکار، اهل سنت، معلم، تاجر، کارگر، زن، مرد، جوان، پیر، همه با گفتن یک «نه» به خمینی، اسطورة تاریخ ایران زمین شدند.
انتخاب کردند و پرشور و پرالتهاب به میدان اعدام رفتند. نترسیدند. چون برای آنکس که هدف دارد، ترس، احساسی مغلوب است.
به آیندة خودشان فکر نکردند. برای آیندة یک ملت جانشان را فدا کردند
آن هم‌پیمانان پیشی گرفتند بر همة ما. برای دنیایی سرشار از محبت، اعتماد، وجدان و جایی که پر از عدالت و آزادیست.
زیرا میدانستند که در تاریک ترین پایانها، بذر شروع تازه‌ای کاشته میشود. و شکوه ایستادگی‌شان، شکوفة آگاهی نسلهای آینده است.
و من در تکاپوی مبارزه و گذر این سالیان به یقین رسیده ام:
آنها که سودای آزادی دارند عاشق ترند.
آنها که مومن به آزادی‌اند فداکارترند.
و آنها که آزادی را، روز آزادی را به چشم می‌بینند، شجاعتر، رهاتر و بی پروا ترند.