محمد اقبال - من کشته بغض فروخورده‌ام

«أنا قتیل العبرة»: من کشته بغض فروخورده‌ام، کشته اندوه و اشک ناچکیده. عبرة را در عربی به ”الدَّمْعَةُ قبل أن تفیض” (اشک قبل از جاری شدن) معنی کرده‌اند. این عبارت را از حسین بن علی سرور شهیدان در روز عاشورا نقل می‌کنند.

سال‌ها پیش، آن روزها که هنوز بزرگداشت شهدای کربلا به لوث وجود مداحان شکنجه‌گر و آخوندهای دین‌فروش آلوده نشده بود، در دهه محرم بغضی صمیمانه سراسر وجود زنان و مردان از پیر و جوان را فرامی‌گرفت؛ و من اولین آشنایی‌هایم را با صاحب این روزها پیدا می‌کردم. ۶۴ سال پیش، در یک مسجد در تهران چهارراه گلوبندک، کوچه چالحصار. یک مسجد نیمه‌تمام... کودک سه‌چهارساله یی که هنوز مدرسه نمی‌رفت. مرحوم پدرم که آن موقع جوانی ۲۸ ساله بود و ”کرب علی آقا” یا همان کربلایی علی آقا صدایش می‌کردند، بر روی یک چارپایه در آن مسجد ”رجز ” می‌خواند؛ و دور آن چارپایه عده‌یی سیاهپوش... پدر با صدای خشک و بلند می‌خواند تا به انتهای مسجد هم که پیرمردها نشسته سینه می‌زدند، برسد. فریاد می‌زد. رجز را همواره به‌صورت حماسی می‌خوانند، گویی صحنه جنگ است و همآورد می‌طلبند. آن موقعها میکروفون و بلندگو و اینجور چیزها در جاهای مجلل‌تر پیدا می‌شد. پدر که به زبان آذری می‌خواند فریاد می‌زد: ”تشنه سو کنارینده لبلره سلام اولسون ”: ”سلام بر لبهای تشنه در کنار آب ”... و بقیه تکرار می‌کردند.
در کودکی خودم، گم در میان آن جمعیت، یک‌لحظه به پدر می‌نگریستم، یک‌لحظه به جمعیت سیاهپوش بغض کرده... با خود می‌اندیشیدم: اینها چه کسانی بوده‌اند؟ کی بوده‌اند؟. چرا تشنه بوده‌اند؟ مگر در کنار آب تشنگی معنی دارد؟ چرا از آن آب نمی‌نوشیدند؟ چرا پدر اینقدر عصبانی است، گویی دارد یکی را دعوا می‌کند. یک‌جوری می‌خواند. با خودم می‌گفتم شب که رسیدیم خانه از مادر سؤال خواهم کرد. چون پدر وقت جواب دادن به این سؤالات خرده‌ریز را ندارد و سرش شلوغ است... مصرع دوم رجز عجیب‌تر بود: ”سلام بر تمامی بدن‌های خردشده و مثله شده...” و بقیه تکرار می‌کردند.
باز به خودم می‌پیچیدم، درحالی‌که سعی می‌کردم نگاه به بقیه بکنم و ادای سینه زدن آن‌ها را دربیاورم، باز با خودم فکر می‌کردم: چرا این بدن‌ها قورمه شده بودند؟، چرا مثله شده بودند؟. چرا باید به این بدن‌ها سلام کرد؟. اینها کی بودند؟، چند تا بودند؟ چرا رفته بودند آنجا؟ پدر ادامه می‌داد... تمام که می‌شد، در کوچه‌پس‌کوچه‌های ارامنه و وزیر دفتر و آب‌انبار معیر و نهایتا بازارچه شاپور که منتهی به خانه‌مان می‌شد، پشت سر پدر تقریباً می‌دویدم... همیشه تند راه می‌رفت و من با پاهای کوچکم همیشه از او عقب می‌ماندم. می‌دویدم و حیران و سرگردان در کار این جماعت که در کنار آب، تشنه‌لب با بدن‌های مثله شده... این سؤال‌ها تمام ذهنم را گرفته بود. یادم هست که بخش زیادی از انگیزه‌ام برای سواد یادگرفتن و مدرسه رفتن این بود که بتوانم این شعر را بخوانم و از ماجرای کربلا سر دربیاورم. تا وقتی‌که سه چهار سال بعد به دبستان رفتم و مدتی بعد اولین کتاب زندگی‌ام را خواندم: «بساط کربلا، اثر عباسقلی یحیوی»، فقط کافی بود به‌زور یک کلمه اول شعری را سر دربیاورم، بقیه را تقریباً حفظ بودم و محفوظاتم را با مکتوبات کتاب مقابله می‌کردم! این شاعر نوحه‌سرا در سال ۱۳۵۸ درگذشت.
 چند سال گذشت و من بزرگ شدم و به دنبال پاسخی برای سؤال آن روزهایم حاکمانی ستمگر را یافتم که هم به مردمشان گرسنگی و تشنگی می‌دادند هم آنان را شکنجه می‌کردند و می‌کشتند، ولی مانده بود تا با مقوله‌ای به نام ”حکومت فاسد ” آشنا شوم و شدم. حاکمانی که آزادی را از مردم می‌گرفتند و آنانی که برای آزادی می‌جنگیدند را می‌کشتند.
تازه فهمیدم چرا حسین را ”سید الاحرار ” - سرور آزادگان - می‌نامند. نواده پیامبر و فرزند علی و فاطمه که در زیر آن قبا با جبریل امین همنشین بود، بیش از همه ارزش حج - بزرگترین گردهمایی مسلمانان - را می‌دانست، اما در راه آزادی و برای مبارزه با ظلم و ستم آن را نیمه تمام گذاشت و به سوی آن سرزمین بلاخیز رفت تا با تعدادی اندک از یارانش رو در روی سپاهیان و حاکمان زورگوی وقت بایستد و فریاد بزند نه!
حسین در این سفر تمامی دلبستگی های معمول زندگی یک انسان را همراه برد. از کودکان خردسال تا برادران و خواهران و برادرزادگان و خواهر زادگان و عزیزترین عزیزانش. تبلیغات دژخیمان حاکم وقت او و پیروانش را ”خارجی ” – خروج کرده بر آئین پیامبر – جلوه داده بودند. نبرد، درست مثل امروز، نبرد بین آزادی بود و ارتجاع؛ و حسین فریاد می‌زد ستیز با ظلم و ستم فراتر از هر اصل و فرع دیگری است. آنچنان که ”حتی اگر دین و آئینی ندارید، آزاده باشید ”.
بزرگتر که شدم پژواک فریاد حسین را هزار و چهارصد سال بعد آنگاه‌که هنوز یک ماه از پیروزی ”انقلاب ” نگذشته بود، این بار در مسعود رجوی یافتم که می‌گفت:”اسلام آری اما ارتجاع هرگز ”؛ و چند روز بعد در اولین اعلام برنامه مجاهدین خلق بر ” آزادی کامل عقیده، بیان، قلم، مطبوعات، احزاب و کلیه اجتماعات سیاسی و صنفی با هر عقیده و مرام ” پای می‌فشرد و آنگاه‌که آزادی را ”ضرورت دوام انسان در مقام انسانی ” می‌خواند، بدون این‌که ”هیچ قیدوبند و شرط و شروطی ” داشته باشد و ”تا مرز قیام مسلحانه علیه نظام مشروع و قانونی کشور ”.
این پایداری بر اصل آزادی برای او نبردی بود همچون نبرد حسین با بهایی بسیار سنگین. او همچون حسین در روز عاشورا با هر کشته که بر زمین می‌افتاد به جای ناله و زاری بر جسم بیجان عزیزانش، آن را بهای ستیز علیه ستم می‌دانست و با طیب خاطر می‌پذیرفت، با بغضی فروخورده و دندانی فشرده بر جگر خسته و در طول سالیان همراه با امید و انتظار برای روزی که ستارگان و اختران ایران زمین ”در فلک اجتماعی و سیاسی این میهن، طرحی نو دراندازند، طرحی عاری از طبقات، عاری از بهره‌کشی، عاری از جهل، نادانی، اختناق و زنجیر...”
السلام علیک یا قتیل العبرة یا اباعبدالله