محمد اقبال: نازنین ترین مرد دنیا

بعد از ظهر سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۶۹، یک مرتبه یکی با فریاد از اطاق کار آمد بیرون
-    دکتر کاظم رو ترور کردن
-    شهید شد؟
-    آره، تو ماشینش بوده...

من او را در تهران بعد از پیروزی قیام ضد سلطنتی، یک بار در وزارت خارجه دیده بودم و یک سلام علیک معمولی و بعد از آن همان زمستان سال ۱۳۶۰ وقتی تازه به پاریس رسیده بودم دکتر نازنین و مهربان را به مناسبتی در اور سور اواز مقر مرکزی مقاومت دیدم. و بعد وقتی در ایام نوروز ۱۳۶۱ برای ادای شهادت در برابر کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل در ژنو و گروهی از فعالان حقوق بشری آن زمان همراه با چند خانواده دیگر شهدا راهی ژنو شدیم.
از آن به بعد به مدت چند سال، ماهی هفته یی یک یا دو بار از پاریس می رفتم ژنو اطلاعیه ها و مطالب مقاومت را برایش می بردم. آن موقعها وسائل پیشرفته امروزی مثل ایمیل و اینترنت نبود و حتی فاکس هم بعدها به بازار آمد. در ایستگاه قطار ژنو می آمد دنبالم، با هم می رفتیم، اول یک قهوه مهمانم می کرد و بعد دوست و آشنایی عمدتا خارجی را پیدا می کرد و با خواهش و تمنا اطلاعیه ها را به طور ارزان یا مجانی تکثیر می کرد و می گذاشت توی کیفش و با هم می رفتیم مقر اروپایی سازمان ملل.
آنجا هیچ کس را بدون کارت راه نمی دادند، حتی نمایندگان کشورها را. وقتی که اولین بار به او گفتم من و تو که کارت نداریم چطور داخل می شویم؟ با صدایی که مهر و عطوفت از آن می بارید گفت بیا... ما خون شهدا را نمایندگی می کنیم. بعد که وارد محوطه سازمان ملل شدیم با تعجب دیدم تقریبا همه، از نگهبان دم در گرفته تا سفیر و هر مقام دیگری در برابر دکتر نازنین ما دست روی سینه گذاشته و تعظیم می کنند.
بعد دکتر توی راهروهای یو ان اینهایی را که دست روی سینه گذاشته و به دکتر تعظیم می کردند معرفی می کرد: این سفیر اتحاد جماهیر شوروی است، این آقا سفیر انگلیس است، این سفیر یوگسلاوی است و با این که سلام می دهد ولی هیچوقت حاضر نیست بیاید بنشینیم یک قهوه بخوریم، آن طرف که الآن رد شد سفیر آمریکا است، باید رویش کار کرد و... از هر کدام ویژگی خاصی را به خاطر سپرده بود و حکایت می کرد. و وقتی اطلاعیه هایمان تمام می شد همان جا دفتری می یافت برای تکثیر بیشتر، بازهم البته با خواهش و تمنا.
در حین صحبت یک لحظه نگاهم رفت به طرف خود دکتر، دیدم عجب، اول این دکتر ماست که با خضوع و خشوع تمام باهمه وجودش درد و رنج مردم ایران را به دیگران منتقل میکرد . وقتی توضیح می داد اشگ از چشمانش سرازیر می شد و طرف مقابل بی هیچ چون و چرایی تحت تأثیر قرار می گرفت... خیلی ها رأیشان را می دادند، برخی هم البته ابراز همدردی و ارادت می کردند و می گفتند ما مأموریم و معذور و اینجا باید از کشورمان اجازه بگیریم.
بعد که کار تمام می شد، مرا می برد خانه کوچکش در حومه ژنو. این دیگر روش جاری شده بود، می برد زیر زمین. در آنجا یک نمایشگاه بود که به طور خاص آن زیر زمین بسیار برایش تنگ می نمود. پر از روزنامه و عکس و سند و مدرک روی میز و توی کمدها و در و دیوار... پرونده های قطور، آلبومهای رنگارنگ، بریده روزنامه های به دقت ردیف شده و زیرشان توضیح نوشته شده. تک به تک همه مدارک و اسناد را توضیح می داد. بعد شروع می کرد از ”مسعود” گفتن. از دوران کودکی او شروع می کرد.
از جمله برایم تعریف کرده بود که مسعود وقتی کودکی دو سه ساله بود در اثر یک آنفلوآنزا که آن زمان بیماری خطرناکی محسوب می شد، دچار تب و عفونت شده بود و زندگیش مورد تهدید قرار گرفته بود. در آن ایام پنی سیلین با این که چند سالی بود کشف شده بود ولی تازه به ایران آمده بود ”اما نه به ولایت ما”، به سفارش پزشکی که خیلی به خانواده ما علاقه داشت، ناچار شدیم از تهران این دارو را سفارش داده تهیه کنیم که با استفاده از آن مسعود سریع بهبود یافت. آنقدر با مهر و محبت این داستان را تعریف می کرد که می رفتی به همان روزگار و عواطفش به مسعود را که از همان دوران کودکی برادر کوچکترش شکل گرفته بود با تمام وجود به تو انتقال می داد.
بعد نوبت می رسید به دوران دستگیری مسعود در دهه پنجاه و شرح جزء به جزء فعالیتهای خود و یارانش برای آزادی او... برای هر فعالیتی بریده روزنامه یی، نامه یی، عکسی یا سندی جلویت می گذاشت. به فرانسوی، بعضا به انگلیسی و سایر زبانها. تعریف می کرد وقتی شاه به سویس رفته چه کرده و یا چگونه یکی از نزدیکترین دوستان وکیلش را برای شرکت در دادگاه مسعود رجوی به ایران اعزام کرده است. عکسهایش با مقامات، عکسهایش در آکسیونهای مختلف، انعکاسات روزنامه های مختلف... و دست آخر زمان بازگشت فرامی رسید و قصه دل ناتمام می ماند. می گفت: مهندس باشد بقیه اش برای بعد و من با اشتیاق ژنو را به امید دیداری دیگر و شنیدن بقیه داستان ترک می کردم. و مدتی بعد که بازهم پیش می آمد که برای کاری مشابه به ژنو بروم شوق دیدار دکتر کاظم و داستانهایش با مسعود، سراسر وجودم را دربرمی گرفت.
حالا خبر آمده بود که دکتر نازنین ما را رژیم در روز روشن در سوئیس ترور کرده است... یکی دو روز بعد یک هواپیمای کوچک در حالی که حامل جنازه شهید دکتر کاظم رجوی بود در فرودگاه المثنی در مرکز شهر بغداد به زمین نشست. اعضای خانواده وی و برخی از اعضای شورا هم جنازه را همراهی می کردند. جنازه به امداد آن زمان در بغداد که طباطبایی نام داشت منتقل شد و در یک اطاق وقتی تابوت را باز شد با یک محفظه بسته آلومینیومی روبرو شدیم. محفظه البته با سختی بسیار باز شد و در درونش دکتر نازنین ما - نازنینن ترین مرد دنیا – آرام خوابیده بود. با همان کت و شلوار و کراوات و سر و سینه خونین. یکی در مورد انگشتری که در انگشتش بود سؤالی کرد، رفتند پرسیدند، گفتند دست به جنازه نمی زنیم، همانگونه که هست.
و صبح روز بعد باید جنازه را به وادی السلام کربلا می بردیم، و در کنار شهیدانی که چندین بار به دیدارشان رفته بود دفنش می کردیم. قبل از دفن، باید جنازه را در حرم سیدالشهداء در کربلا طواف می دادیم، در ساعات اولیه بامداد شاید پنج صبح بود که رسیدم، لحظاتی بعد خودم را تنها در حرمی یافتم که هرگز آن را خالی از جمعیت ندیده بودم. راز و نیازی و نمازی بر ”بالای سر” اباعبدالله الحسین تا تشییع کنندگان و پیکر دکتر کاظم برسند و سپس به سوی وادی السلام کربلا، همان گورستانی که شهدای مجاهد در آنجا دفن بودند. صحنه های راز و نیاز رهبر مقاومت مسعود رجوی بر پیکر این شهید گرانقدر را همه به خاطر دارند، و آنگاه که صورتش را باز کرد. وقتی به چهره دکتر نازنیمان نگریستم او را زنده یافتم، داشت حرف می زد، می گفت، فلانی این راه ادامه خواهد یافت، خون ما این مسیر را آبیاری و هموار می کند... امروز ۲۶ سال تمام از آن روز گذشته است و این راه با همه فراز و نشیب هایش هرچه سرفرزانه تر ادامه دارد...