ناهید همت آبادی :با اعتصاب غذا در امتداد راه لیبرتی

در دیار غریبی که  ادب و مهر غرورآمیز مردمانش ناخواسته فروتنی و شرم شرقی ات را از ذهن عبور میدهد و زمان سنجی و دقت بی شباهت آنان به سبک ساعت های دقیق شان، هر دقیقه برایت تداعی میکند که زمان در میهن غمزده ات حبس و از رفتن باز مانده و عطر پنیرهای خوشمزه، داغ دلت را هزار باره تازه میکند که کودکان گرسنه و محروم سرزمین اسیرت، لقمه ی حقیر نان را هم به التماس از عابران شرمگین شتابزده ای درخواست میکنند که خود نه چندان سیر یا شکمباره اند، آنوقت ناگزیر از خود میپرسی:” ثقل زمین کجاست، من در کجای جهان ایستاده ام؟“* در گذرگاه شهر حقوق بشر، با مردمان مؤدب و مهربان، ساعتهای دقیق گرانبها و وفور پنیرهای خوش طعم، چشم در چشم صندلی معلولی که مقابل مقر سازمان دول!! پای شکسته و معیوب خود را به رخ میکشد و انگار لجوجانه دهن کجی میکند به آن. و کمی آنطرف-تر، جماعتی نه چنان انبوه مانند آدمهای ریز و درشت رنگارنگ مأمور و معذور که از صبح تا غروب سر به راه به مقر غصب شده ملل؟! داخل و خارج میشوند، بلکه انگشت شمار جمعی از مردان جسور با عزم استوار و گاهی ناچار خفته از خواب خستگی ـ در چادر دو جداره ای که همیشه هم حریف سرما و سوز سمج و موذی نمیشود ـ و هفتاد و پنج روز تمام است که دهان بر خوردن و آسایش بسته و اعتصاب غذا کرد ه اند تا بی جربزگی و شرم نداشته واسطه های حقوق بشر را توی این شهر دلربا تف کنند توی صورت ملاها و لابی های لومپن لات یا فکلی شان.

و من اینجا حالا..... شاهد آشفته دل خاموشم......اینجا......توی این شهر خیلی زیبا و بسیارحقوق بشری!! چه میگویم؟ جایی که من ایستاده ام شاید اصلا ثقل زمین باشد؟! نه ژنو و نه هیچ جای دیگر در جغرافیای جهان، توی دنیای پلیدی که سیاست بازان فرومایه بی جربزه با راه اندازی جنگ های قبیله ای و منطقه ای محض کسب پول و قدرت، آن را به شقاوت و شناعت آلوده اند. اینجا اما به هر حال غیر از همه جاست. رو به کعبه خود دارد و سر به سوی آن می ساید ـ سوی قبله گاه لیبرتی ـ اصلا انگار قرارگاه کوچک محصوریست ـ مینیاتور لیبرتی ـ در قلب ژنو و با سر پناهی از چادر یکدست سفید که اشرف نشانان مصمم و شریف را ضمن بیش از دو ماه اعتصاب غذا، حامی و پذیرا شده است. اعتصاب غذایی طولانی تر از اعتصاب هفتاد و دو روزه پیشین که اینان جسم و جان را در گرو آزادی شش گروگان اسیر اشرفی نهاده و نزدیک سه ماه بین بیست تا بیست و پنج کیلو وزن بدن را از دست داده اند و بی ضرورت تعریف و تکرار، من باور نمی کنم که جز اراده و نیروی روانی غول آسا از پس این استثنا برآید. با آنکه توان ایستادن و حتی نشستن طولانی نیز ندارند اما از پا نیز یکدم نمی نشینند و آرام ندارند تا در هر کوی و گذرگاه  و با هر تک رهگذری، جنایات فجیع جلاد غاصب ایران و مزدور دست آموز وحشی او را در عراق بیش از پیش افشا و اذهان همگان را آگاه نمایند. اصلا هم به رو نمی آورند و تکرار نمی کنند چه بسیار روز و شب های درازیست که هیچ لقمه ناچیزی را به دهان نبرده یا ضعف و سردرد، انقباض عضلات و درد مفاصل و استخوان قوای جسمی شان را به شدت تحلیل برده و خوابشان را نیز مختل ساخته است. گاهی هم که دمی یا ساعتی در چادر کوچکتری می نشینند و می نشینیم که دفتر کار، آبدارخانه، اتاق تلویزیون، جای دیدار با میهمانان و تردد دیگر یاران است، بخاری نفتی کوچک هم که قرار است فضای محدود و منجمد چادر را گرم کند، سر به هوا میشود و بازیگوشی میکند یا ـ به گمانم بیشتر ـ از بی شرمی و وقاحت”حقوق بگیران“ ”بی بهره از آگاهی و کردار حقوق بشری“ آنقدر دلش میگیرد که از سر خشم و افسوس از ته دل مینالد و پی در پی طوری آه میکشد که راه  نفسش یکهو بند میآید و سوز و سرمای هوا را یکسره روی سر و صورت مان سرریز میکند. من اما اراستش اینجا نه وسعت چادر، نه لرزش و آخرین لرزه شعله و گریز گرمای بخاری و نه حتی یورش باد و سوزش بوران در روزهای مه آلود مکرر ذهن و حواسم را به خود معطوف میدارد، نه صندلی غول آسای روبروی مقر با پای چوبی ریش شده و مظلوم نمایی کاذب نظرم را مثل سابق ساعت ها بخود جلب می نماید و نه حتی عابران عجول شتابزده ای که در دنیای نانجیب ”بابا بوش و پسر“ساخته و امریکای یکه تاز پرورده باید آسایش جسمی و روحی را جوری به هر بها دست و پا کنند که آب هم توی دل خودشان هیچ تکان نخورد و هم سیل جایگاه مورچگان را از جا نکندکه حنای حقوق بشری بی رنگ شود!! خوب برای همین هم هست که جز انگشت شمار انسانهای اندیشمند اصیل،” کسی از شهر اربابان بی پرنسیب سیاست نمی آید به سراغ تو عزیز“* یا بندرت کسی می پرسد عزیز از تو که طولانی ترین تحصن سیاسی تاریخ کی بسر خواهد رسید(چندین ماه دیگر تحصن اشرف نشانان ژنو، سه سال را پشت سر خواهد گذاشت )
آنوقت من حالا با این سطور نارسا گرچه با بهت و تحسین پر شور و پر صدا اما با ترس و اضطراب از وضع ”بچه“ ها در لیبرتی، سرتاسر دنیا و ژنو که مدتهاست گریبانگیرم شده می خواهم بی آنکه بتوانم یا بدانم چگونه و چطور حرف دلم را اگر شده تا حد کمی در معنا به بیان حقیقت و زبان نوشتار نزدیک نمایم که این دلشدگان با آنکه هشتاد روز تمام در اعتصاب، دهان بر روی یک لقمه غذا بسته و به بهای جان و حیات، ”زندگی کردن“ مطلق را در فقدان رسم و آداب انسانی و جوهر آزادی، به سخره و بازی گرفته اند اما باز تنها دل آشفتگی و دلهره شان نیز از بابت ”اعتصاب بچه ها در لیبرتی ست“ که مبادا فاجعه جرم بی عملی و خیانت صاحب منصبان سازمان ملل و ابر قدرت بی خاصیت در همدستی با دسیسه ملایان و نایب خائن آنان در عراق، بر لیبرتی آوار شود. تازه این را هم با همه رنج جسمی و دل نگرانی که در آنها می بینم، نه گمان کنید چندان به زبان آورده یا از آن سخنی می گویند جز بندرت آن هم گاهی زیر گوشم به نجوا و در خلوت اضطرابی مزمن و بجا. با آنکه فاصله بودن و هستی تا مرز مرگ و نیستی را در مسیر نیل به آزادی برای خودشان انگار به مدار صفر رسانده و هیچ  بیم و باک از زندگی خویش ندارند اما باز هر بار ( شاید روزی بیش از ده بار) ـ اگر با رودربایستی بسیار جوری که به آنها اصلا برنخورد ـ حالشان را با کنجکاوی جویا بشوم، جوابی نیز جز این که: ”از این بهتر نمی شود“ از آنها نخواهم شنید و همین است که گفتم همگی شان از لیبرتی تا سرتاسر دنیا و ژنو گرچه مرا در دل سخت به تحسین و تعجب وامیدارند اما از تکرار شگفتی، تقدیر و قدردانی نیز کوتاه نخواهم آمد حتی اگر آنها چندان خوششان نیز نیآید، زیرا که با همه باورپیشین، اینک یقین آوردم در زمانه ظلم و ظلمات بی حد و حساب و روزگار رذالت پیشگی، فرومایگی و فروپاشی آرمان ها، فرازمندانی یگانه از سرزمین اسیر و زخمی ایران همچنان که جسم میرا را پلی بسوی آزادی و تحقق ارزش ها و آرزوهای بشری می سازند، دروازه های رهایی و شادی را هم رو به انسان معاصر خواهند گشود و بر ویرانه های یأس و فرودستی، دنیایی عاری از رنج، گرسنگی و ستم بر پا خواهند نمود.
* خسرو گلسرخی
*برداشتی از شعر شاعر اشرفی البرز: ” کسی از شهر نیامد به عزای تو شهید“